شهید «اصغر محمدیان» دوم اردیبهشت ۱۳۳۹در شهرستان زنجان به دنیا آمد. این شهید معزز در دست‌نوشته‌های خود می‌نویسد: به سمت پایگاه منتظران شهادت رفتیم و منتظر سرویس شدیم و تا عصر در آن جاده بودیم.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «اصغر محمدیان» دوم اردیبهشت ۱۳۳۹در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش جلال، پارچه فروش بود و مادرش منیره نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. دوم فروردین ۱۳۶۱‏، با سمت فرمانده گردان شهدا در شوش بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر او را در مزار پایین زادگاهش به خاک سپردند.

 

دست نوشته شهید سردار «اصغر محمدیان» که بدون دخل و تصرف آمده است

پنج شنبه هجدهم دی‌ماه سال ۵۹ من و برادران ابوبصیری، فضل الهی، حسینی و چند تن از برادران جهت استحمام عازم اهواز شدیم و در بین راه من و برادر ابوبصیری در شهرک دارخوئین از برادران جدا شدیم و بالاخره مینی بوس به وسیله سرویس آمد و ما را به اهواز برد، بعد نهار خوردیم و بعد از نهار کمی در شهر گشتیم.

به سمت پایگاه منتظران شهادت رفتیم و منتظر سرویس شدیم و تا عصر در آن جاده بودیم تا ساعت ۶ و سی دقیقه و بعد از نیامدن سرویس به اهواز امدیم و شب را در سپاه اهواز گذراندیم و رد آنجا یکی از برادران هم دوره ای سه ماه را دیدم و همچنین مربی مخابرات برادر نوری نسب را دیدم صبح بعد از بردن صبحانه به طرف پایگاه رفتیم و باز هم منتظر ماندیم و بعد از چند ساعت انتظار بالاخره متوجه شدیم که جاده را عوض آمدیم. بعد از مراجعت به جاده اصلی بعد از چند ساعت انتظار و افتادن اتفاقات زیادی بالاخره به دارخوئین رسیدیم. نهار و نماز را در آنجا بودیم. برادران احمدی مستوری تا اینکه بعد از ظهر برادر نصر الهی و صدر محمدی آمدند دارخوئین.

برادر فضل الهی گفت که دیشب یعنی شب جمعه ۵۹/۹/۱۷ ساعت ۲ بعد از نصف شب برادر رستمخانی از ناحیه پهلو راست زخمی شده او برادر رستمخانی را به ماهشهر برده و برادران جزیمق و صدر محمدی را از بیمارستان به دارخوئین آورده بود در هر صورت بعد از استراحتی کوتاه من لباسهایم را شستم و برادرم جهت گرفتن ماشین به شهرک رفت و دست خالی برگشت و ما هم پیاده راه افتادیم به طرف سلیمانیه (فاصله سلیمانیه تا دارخوئین ۱۸ کیلومتر) و این موقعی بود که برادران صدرمحمدی به علت زخمی بودن خوب نمی توانستند راه بروند.

در هر صورت یک لندور آمد که به نیروگاه اتمی می رفت ما را هم سوار کرد در راه یک اورال ارتشی به طرف سلیمانیه می رفت که ما پیاده شدیم و سوار اورال شدیم و به طرف سلیمانیه رفتیم اورال نیز ما را تا ۸ کیلومتری سلیمانیه برد و خودش  جای دیگری رفت ما پیاده عازم سلیمانیه شدیم. بعد از طی چند کیلومتر یک پژو آمد که پنج نفر روحانی داخل آن بودند.  یکی از برادران زخمی برادر جزیمق با پژو رفت و من و بقیه برادران پیاده رفتیم و بعد از یک ساعت راه پیمایی به سلیمانیه رسیدیم ساعت ۶/۳۰ روز جمعه که ما در سلیمانیه نبودیم برادران بعلت حمله ارتش از ماهشهر و آبادان به عراقی‌ها برای اینکه دشمن از سمت رودخانه به ما حمله نکنند تعدادی در ساحل رودخانه سنگرین که به ما انواع سلاحهای سبک  و سنگین که دشمن نیز آنها را شدیداً با توپخانه خود کوبیده بود و در هر صورت شب خوابیدیم و ساعت ۱۲ شب بود که با صدای توپخانه من از خواب بیدار شدم دیدیم که توپخانه ها از سه طرف آتش و به عراقی ها فرصت ریختن آتش نمی دهند و این آتش تا ۵/۶ صبح و اول سند و در آخر شب به طور پراکنده  ادامه داشت و نیروی پیاده مهندسی ارتش با چند تن از پاسداران مجموعه و ما اگر احیاناً دشمن به آنها حمله کرد کمک کنند و امروز که این خاطرات را می‌نویسم توی دشمن و رابطه پراکنده فعالیت می کنند.

ساعت ۵ و نیم صبح روز بیست‌ویکم دی‌ماه سال ۵۹ بود که من در سنگر دیده بانی بودم که در این هنگام صدای انفجار شدیدی همراه با نور شدید به چشم خورد و چشمهایم پراز خاک شد بلافاصله خیز زدم دستم درد می کرد فکر کردم ترکش خوردم بعد از معاینه‌ای دستم چون خونی ندیدم متوجه شدم که دستم به لبه ای سنگر خورده بعد از روشن شدن هوا اطراف سنگر را نگاه کردم درست سه متر آن طرف تر تکه ای یک خمپاره به لبه سنگر خورده بود.

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده