دوست شهید «عباس رحیمی اصل» می گوید: به خاک عراق رسیده بودیم. دیگر خبری از تیرهوایی نبود. از پیشروی به خاک عراق و پیروزی خوشحال بودیم بعد از چند ساعت دیدیم خبری از مهمات نیست. در ادامه ماجرای یک خراش کوچک را بخوانید.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، شهید «عباس رحیمی اصل» دوم خرداد ۱۳۴۷، در روستای خاتون کندی از توابع شهرستان ایجرود به دنیا آمد. پدرش ابراهیم، کشاورزی می کرد و مادرش زهرا نام داشت.  نانوا و کشاورز بود. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۶، در ابوالفتح عراق بر اثر اصابت ترکش به سر و کتف، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است.

 

همرزم شهید «عباس رحیمی اصل» از دوست شهید خود چنین روایت می کند؛

 

به خاک عراق رسیده بودیم. دیگر خبری از تیرهوایی نبود. از پیشروی به خاک عراق و پیروزی خوشحال بودیم بعد از چند ساعت دیدیم خبری از مهمات نیست. دیگر داشتیم نگران می‌شدیم و امید خود را از دست می‌دادیم. حرف های بچه‌ها شروع شد.

نکنه مهمات تا فردا نرسد.

یا زهرا! خدا کنه محاصره نشیم.

این حرف‌ها به گوش عباس، رحیم و فرمانده عملیات رسید. عباس خیلی ناراحت شد. رفت پیش بچه‌ها گفت، تا چند ساعت قبل می‌گفتید خدا را شکر توانستیم پیشروی کنیم. اما حالا اینقدر ناامید شده‌اید که همه چیز را از یاد برده‌اید.

بچه‌ها خجالت کشیدند. در این میان یکی از بچه‌ها تیر خورده بود و خونریزی شدیدی داشت.

وقتی چشم عباس به او افتاد رفت پیشش و گفت: از کی خونریزیت شدید شده؟

گفت: چیزی نیست. یک خراش کوچیکه.

دوستش گفت: عباس آقا! به خاطر تشنگی خونریزیش شدید شده.

عباس وقتی به لبان ترک خورده بچه‌ها نگاه کرد نتوانست طاقت بیاورد. قمقمه‌ همه بچه‌ها را گرفت و به فرمانده گفت: چند کیلومتر عقب‌تر یک دریاچه کوچک است. اگر اجازه بدهید بروم برای بچه‌ها آب بیاورم.

هر طوری بود بلاخره فرمانده را راضی کرد.

چند متری دور نشده بود که خمپاره منفجر شد و ترکشش به دست عباس خورد. تا خواستم عقب بروم صدایش آمد هیچ اتفاقی نیافتاده، زندم.

بلند شد و حرکت کرد بعد از چند دقیقه یک خمپاره دیگر زدند، ترکش دیگری به عباس خورد. عباس جلوی چشمانمان پر پر شد. یاد کربلا و شهادت حضرت عباس(ع) افتادیم.

 

منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده