جشن حنابندان قبل از عملیات
به گزارش نوید شاهد زنجان در قسمت اول خاطرات شنیدنی از رزمندگان استان زنجان در عملیات کربلای 8 به روایت بسیجی جانباز امیر جم می خوانیم:
نوزده فروردین ، همه برای عملیات کربلای هشت آماده بودیم. ساعت دو بعدازظهر اتوبوسها رسید و با همهی تجهیزاتمان به راه افتادیم. جادهی مستقیمی را به پیش میرفتیم. نمیتوانستم در طول مسیر بخوابم. چشمانم باز بود و از پنجرهی اتوبوس به جاده خیره شده بودم. بچهها زیر لب ذکر میگفتند. سید داود از جا بلند شد و نوحه خواند. صدایش حزن دلنشینی داشت و بچهها اشک میریختند. چهرهاش نورانیتر از همیشه به نظر میرسید. چند هفته پیش ، در تعطیلات عید با بچههای گردان به مشهد رفته بود و عطر و بوی حرم را داشت. برای من عطر و جانماز سوغاتی آورده بود. میدانستم که آرزوی شهادت دارد. شاید اینبار به خاطر رسیدن به آرزویش ، امام رضا(ع) را واسطه قرار داده بود.
تابلوهای چوبی واحد تبلیغات در کنار جاده به چشم میخورد. روی آن نوشته بود: لبخند بزن بسیجی! اتوبوس نزدیک خرمشهر به سمت راست پیچید. حدس زدم که محل عملیات مان در شلمچه باشد. شلمچه برای بسیاری از رزمندگان ، خاطرات کربلای چهار و پنج را تداعی میکرد. پس از چند ساعت به جایی نزدیک شلمچه رسیدیم . بقیهی راه را سوار تویوتا شدیم و در تاریکی آسمان به طرف مقری در شلمچه حرکت کردیم. محل استقرار نیروها، مقر تاکتیکی لشکر ۱۱ عراق بود ؛ همان مقری که رزمندهها در کربلای پنج تصرف کرده بودند. وقتی به آنجا رسیدیم ، بچهها از ماشین پیاده میشدند که سید با صدای بلند گفت: برادران! برای اینکه با پیروزی و سربلندی برگردیم ، یک صلوات محمدی پسند بفرستید! بعد ، همه یکصدا و با شوق صلوات فرستادند و وارد مقر شدند.
حاج جمال پرستارلویی ، فرمانده گردان مان بسیار مسئولیتپذیر و باحوصله بود. ساعت ۱۰ شب بیسیم زدند که گروهان ما با فرماندهی آقا وهاب تاران آماده حرکت شود. تا خط مقدم فاصلهی زیادی نداشتیم. در تاریکی شب به سمت خط حرکت کردیم. از بین سلاحهای جنگی، من فقط یک کلاشینکف و خشاب اضافه برداشتم و سید داود شبیری برای روحیهدادن به نیروها رجزهای حماسی میخواند: پدافند هوایی ، تو خیلی باصفایی...
توپ صد و شش- تانک بزن برو پیش..
در حین انجام کار ، بسیجیهای کم سن و سالی را میدیدم که عاشقانه و با شور و هیجان مُهیای رفتن میشدند. آنها در چشم من بزرگ بودند. بیش از آنکه رزمنده یا سربازی باشند ، سالک و عارفی بودند که در طریقت خاکریز و دل سنگرها ، سیر و سلوک میکردند. چند روزی قبل از عملیات ، حنابندان بود. بیشترشان حنا به دست بسته و برای رسیدن به وصال حق ، خودشان را آراسته بودند. به وضوح شادی را در چشم تک تک شأن میدیدم. چهرهی بعضیها نورانیتر از همیشه بود ؛ همچون ماهپارهای در دل شب...
در پشت خاکریزها اتفاقهای خوب و بد منتظرمان بود. اعتماد جعفری از آخر ستون ، خودش را به جلوتر رساند و دوشادوش سیدداود روی زانوها نشست. دلم آشوب بود. نگرانیام را بروز نمیدادم ، اما حواسم به سید بود. او با آرامش و طمأنینه در گوش کسی که آر پی جی داشت ، حرف میزد.
آرپیجیزن خیز برداشت که دوشکا را خاموش کند ، اما سرباز عراقی مجالش نداد. گلولهاش در کمتر از لحظهای به سید خورد و بناگوش او را شکافت. سید به حالت سجده و با پیشانی روی خاک افتاد ، ولی بسیجی آر پی جی زن خودش را نباخت ؛ با قدرت ایستاد و با شلیک اولین آر پی جی، دوشکا را خاموش کرد و خودش هم بلافاصله با تیرهایی که به سمتمان میآمد ، از پا افتاد. در یک لحظه غرش خوفناک و رعبآور دوشکاها در دشت پیچید. ستون برخاست و همه به سمت کانال یورش بردند.
سید داود شبیری در سجدهی عشق از عمق جانش صدا میزد : یا زهرا (س) یا زهرا (س) بهگمانم در خلسهی زیبایی به سر میبرد که من با آن بیگانه بودم. دلم گواهی میداد که سید چند ساعت بیشتر کنار ما نمیماند و شهادتش خیلی دور نیست. گویا بار آخری که به مشهد رفت، اذن شهادتش را از امام رضا(ع) گرفته بود.
اعتماد جعفری خودش را به سید چسبانده بود. نمیتوانست از او دل بکَند ، اما چارهای نداشتیم ؛ باید هرچه زودتر خودمان را به طرف کانال بعثیها میکشاندیم. دوشکاها و انواع گلولههای توپ و خمپاره همچنان ما را میزدند. بیشتر سلاحهای سبک ما نارنجک بود و چیزی شبیه اسباببازی تلقی میشد.
یادآوری آیهی « وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ » دلم را آرام میکرد. آتش درگیری ما با دشمن برای لحظهای خاموش نمیشد. اعتماد جعفری، رسول، شعبان ، مجتبی تاران و تعدادی از نیروها خودشان را به ورودی کانال رساندند...