حمله از پشت سر رزمندگان
به گزارش نوید شاهد زنجان، سردار سرتیپ محمدتقی اوصانلو فرمانده دلاور قرارگاه حمزه سیدالشهداء شمال غرب کشور در قسمت سیزدهم خاطراتی زیبا و شنیدنی از رزمندگان سلحشور استان زنجان در عملیات غرورآفرین بیت المقدس (آزادی خرمشهر) روایت می کند:
... از دور در سنتاپ گمرک خرمشهر قشنگ دیده می شد ؛ بزرگ بود و باز. عراقی ها جلوی درب دژبانی زده و یک مسلسل ضدهوایی هم کنارش مستقر کرده بودند. جلو رفته و از شر رگبار گلوله ها به بالای ساختمانی رفته و خیلی یواش و با احتیاط از روی پشت بام ها شروع به پیشروی کردیم . ۱۰۰ متری با درب گمرک فاصله داشتیم که ناگهان یک عراقی التماس کنان خودش را به ما رساند و تسلیم شد و درست کنار من ایستاد. سلاح و مهماتی همراه نداشت و چون خودش تسلیم شده بود خیلی با محبت و مهربانی باهاش برخورد کرده و از صورتش بوسیده و گفتم : برو به بقیه هم بگو بیایند تسلیم شوند.
حرفهایم را اصلأ نفهمید. از لحظه ورود به شهر یک روحانی جوان به جمع ما اضافه شده بود؛ عمامه به سر داشت و لباس رزم پوشیده بود. فارسی حرف می زد. یک بلندگوی دستی هم دستش بود که هر کجا میرفتیم با خودش می آورد. نه اسمش را پرسیده بودم و نه اینکه مال کدام یگان و لشگر است. دیدم اسیر عراقی از حرف هایم چیزی نمی فهمد. آن رزمنده روحانی را صدا کرده و گفتم : می تونی به این حالی کنی که برود به بقیه نیروهای عراقی بگوید که از داخل گمرک خارج و تسلیم شوند.
رزمنده روحانی شروع کرد با عراقی عربی حرف زدن. دیدم خیلی خوب عربی حرف می زند. حرفهایم را به اسیر عراقی گفت. او هم سریع برگشت و به سمت گمرک رفت . همانجا ایستاده و منتظر عراقی ماندیم . پنج دقیقه نکشید که دیدیم حدود سیصد نفر عراقی هر کدام یک گونی خالی سفید در دست به سوی ما می آیند . گونی های سفید را به نشانه تسلیم شدن تکان می دادند و فریاد می زدند: الله اکبر…الدخیل…
بعضی هایشان کلت کمری داشتند. همه را خلع سلاح کردیم. فرصت دست دست کردن نبود. همه را به ستون کرده و به طرف عقبه حرکت شأن دادیم و یکی از بچه ها را هم بالا سرشان گذاشتم تا ببرد تحویل شان بدهد. (سردار شهید) حمید باکری هم از خیابان دیگری خودش را به درب سنتاپ گمرک رسانیده بود. حرکت کرده و خواستیم از دژبانی گمرک رد شویم که از داخل گمرک به طرف مان تیراندازی شد. تیراندازی ها در حدی نبود که زمین گیرمان کند و همانطور تیراندازی کنان وارد محوطه گمرک شدیم. ساعت حدود ده صبح بود. اول تعدادمان کم بود اما بعد چند نفر از نیروهای زنجان را آن اطراف پیدا کردیم؛ از جمله آقای محمد اسماعیلی که بعدها جانشین سپاه منطقه زنجان شد. آنجا معاون یکی از گردان های عمل کننده بود. ایشان هم از خیابانی دیگر خود را به گمرک رسانیده بود. کمی با هم خوش و بش کرده و جریان اسرای عراقی را گفتم که خودشان تسلیم شدند. ایشان هم گفتند که ما هم تعداد زیادی اسیر گرفته و به عقب فرستادیم.
در امتداد اروند به طرف سالن های اصلی و بزرگ گمرک رفتیم. حمید آقا باکری اول ستون بودند و من هم پشت سرش راه می رفتم. حدود سیزده نفری می شدیم . درگیر که می شدیم بچه ها پراکنده می شدند و بعد از پایان نبرد دوباره همدیگر را پیدا می کردیم و به راه خود ادامه می دادیم.
همانطور که راه می رفتیم به خاکریز عراقیها که در امتداد اروند زده شده بود نگاه می کردم که یکدفعه ستونی از نیروهای دشمن را از دور دیدم که از خاکریز رد شدند. سریع به حمید آقا گفتم ، گفت : برو ببین چه خبر است؟ بدو رفتم و نگاه کردم؛ حدود بیست یا بیست و پنج نفر از نیروهای عراقی در یک ستون تند و تیز می رفتند که به خیال خودشان ما را دور زده و از پشت سر حمله کنند . تعداد نفرات دشمن زیاد بود و من هم تنها بودم . شتابان برگشته و بقیه بچه ها را باخبر کردم . رفتیم به سراغ شأن و در یک درگیری کوتاه چند نفرشان کشته و چند نفری را هم اسیر گرفتیم.
آنروز در خرمشهر چنان عرصه را به نیروهای عراقی تنگ کرده بودیم که راه دیگری نداشتند؛ یا باید کشته می شدند یا اسیر. تعدادی هم از اروندرود می گذشتند. آنهایی که شنا بلد بودند فرار می کردند و کسانی هم که بلد نبودند در آب غرق می شدند. با خنثی شدن نقشه دشمن دوباره حرکت کرده و به پیشروی خود ادامه دادیم. در بین راه دوتا عراقی را دیدیم که سرگردان هستند ، آرام صدایشان کردیم و آنها هم خیلی آرام آمدند و کنار ما نشستند روی زمین. هر دو پیرمرد بودند و قیافه و هیکل شأن به آدمهای جنگنده و درنده نمی خورد. رزمنده روحانی آنها را به حرف کشید و پرسید که از کجا آمده اند و به کجا می روند. گفتند: ما جیش الشعبی هستیم....