گفتگو با مادر شهید «علی‌اصغر پازوکی»
يکشنبه, ۲۱ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۱:۳۸
«کشور میرزایی» گفت: «بار آخری که می‌خواست برود به من گفت: «می‌دانم شما هیچ چیز یادگاری نگه نمی‌داری، فقط این قرآن را از من یادگاری قبول کن.»

«کشور میرزایی» مادر شهید علی‌اصغر پازوکی در گفتگو با نوید شاهد سمنان گفت: علی‌اصغر عید قربان ۱۳۴۸ در گرمسار به دنیا آمد. من اول اسمش را گذاشتم اسماعیل و تا بیست و نه روز هم اسمش اسماعیل بود. دایی‌حسینم تهران بود، به ایشان هم خدا پسر داد و اسمش را گذاشت اسماعیل. راستش من ناراحت شدم و خودم رفتم اسمش را موقع شناسنامه گرفتن تغییر دادم. سه تا اسم انتخاب کردم. اسماعیل، مجتبی و علی‌اصغر. گفتم: «هرکدام آنجا سرِزبونم آمد، همان را روی فرزندم می‌گذارم.» دیگر گذاشتم علی‌اصغر.

قرآن، یادگاری فرزندم در لحظه وداع بود

علی‌اصغر در زمان انقلاب خیلی فعال بود. اوایل از من و شوهرم می‌ترسیدند و به ما نمی‌گفتند. فکر می‌کردند خدای نکرده ما مخالف انقلاب هستیم. علی‌اصغر، دخترم فاطمه که شوهرش در تهران پاسدار است و پسربزرگم منصور که الان سرهنگ تمام است ایشان هم در تهران زندگی می‌کند، از ما فعالیت‌هایشان را پنهان می‌کردند اما کم‌کم از فعالیت‌های علی‌اصغر مطلع شدیم.

هرکاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد

مادر شهید پازوکی با بیان اینکه فرزندش با جعل امضای پدرش به جبهه رفت، گفت: در زمان دفاع مقدس آمد پیش من و گفت: «می‌خواهم بروم جبهه.» من راضی بودم، با رفتنش مخالفت نکردم. پدرش راضی نبود و خودش امضای پدرش را جعل کرده بود. دوم راهنمایی بود که رفت جبهه. تا کلاس دهم را در همان جبهه ادامه داد. پسرم جزو نیرو‌های غواص هم بود. به گفته هم‌رزمانش هرکاری که از دستش برمی‌آمد، انجام می‌داد.

قرآن، یادگاری فرزندم در لحظه وداع

این مادر شهید در ادامه اضافه کرد: من شب شهادتش خواب دیدم. در خواب او را دیدم و همان لحظه تیر خورد. من از خواب بیدار شدم. یک پرنده‌ای است که ما به آن می‌گوییم بایه‌قوش؛ که می‌آید به آدم خبر‌ می‌دهد. نشسته بود روی تیرچراغ برق و داشت جیغ می‌کشید. گفتم: «خدا عاقبتمان را به خیر کند.» پسر بزرگم هم جبهه بود. به او ماموریت داده بودند و رفته بود لبنان. گفتم: «خدایا! این بچه‌ام زن و بچه داره و علی‌اصغر هم ازدواج نکرده است. خودت به آنها رحم کن. همان موقع پرنده جیغ کشید و رفت. در همان ساعت شهید شده بود و آورده بودنش سپاه، ولی ما نمی‌دانستیم. شب بعد دوباره خواب دیدم که کوله‌پشتی‌اش روی کولش است و دارد دور من می‌گردد. بار آخری که می‌خواست برود به من گفت: «می‌دانم شما هیچ چیز یادگاری نگه نمی‌داری. فقط این قرآن را از من یادگاری قبول کن.» وقتی می‌خواست برود، گفتم: «مادر! ان‌شاءالله راه کربلا باز بشود و برویم زیارت.» گفت: «مامان! من سه روز رفتم کربلا برای شناسایی.» گفتم: «خوب پسرم برایمان تعریف کن.» گفت: «اگر بگویم ریا می‌شود.»

برادر چهارساله‌اش را طوری تربیت کن که در راه من گام بردارد

مادر شهید پازوکی خاطرنشان کرد: پدر شهید هم خیلی صبور بود. هیچ حرفی نمی‌زد. شب شهادت علی‌اصغر، ایشان هم خواب دیده بود. گفت: «خانم! یکی از بچه‌هایمان شهید می‌شود.» علی‌اصغر خواسته بود که پشتیبان امام (ره) باشیم. به خواهرش سفارش کرده بود که حجابش رل رعایت کند و از من هم خواسته بود برادر چهارساله‌اش را طوری تربیت کنم که در راه خودش گام بردارد.

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده