معلمی که در سنگر شهادت به تدریس مشغول شد
به گزارش نوید شاهد زنجان، «خداي من، اكنون كه به سويت آمدهام و درب ميكوبم و روي سياهم را بر خاك درت ميسايم، مرا به غلامي درگاهت بپذير و بر گردنم طوق بندي بيفكن نگذار آزاد و رها باشم. مرا به درگاهت پذيرا باش. اي پناه بيپناهان، كه شكسته بند دلهاي شكستهاي، اي رازدار بندگان گناهكار، اي عيب پوش ستّار، اي بخشندهي غفّار، اي حي قادر متعال و اي يكتاي بيهمتا، تو را به مرغان آسمان، ماهيان درياها، چرندگان دشتها، گياهان باغها، سنگهاي كوهها، ستارگان و ماه و خورشيد، ابر و باد و باران و هر آنچه كه با قدرتت براي درك و عبرت ما آفريدي و برايمان نعمت قرار دادي، قسم ميدهم كه مرا لبيكگوي ذات اقدس خويش قرار ده. اي فريادرس گناهكاران، و اي توبهپذير عصيانگران، بپذير كه بندهاي حقير و ناچيز و فقيرم.» از يادداشتهاي شهيد ابراهيم اصغري.
شهيد ابراهيم اصغري چهارمين فرزند خانوادهي خود بود. او در يكي از ظهرهای بهاری سال 1336 كه صداي دلنواز اذان ميپيچيد به دنيا آمد. سه ساله بود كه برادر بزرگش از دنيا رفت و او تنها پسر خانواده شد. در سال 1343 وارد دبستان خاقاني زنجان گرديد. خواهرش در اين باره چنين تعريف ميكند: «برادرم ابراهيم همان روز اول كه از مدرسه برگشت، كنارم نشست و از آنجا و دوستاني كه پيدا كرده بود، صحبت كرد. دفتر مشقش را از كيف بيرون آورد و گفت: آقا معلم گفته بايد اينها را بنويسي. دفترش را به طرف من گرفت.
با تعجب گفتم من كه بلد نيستم (پدرم نگذاشته بود به مدرسه بروم. آن وقتها وضع طور ديگري بود دخترها كمتر به مدرسه ميرفتند) گفت: بايد بنويسي وگرنه مدرسه نمي روم. مجبور شدم شبيه آن چيزي را كه برايش سرمشق داده بودند بنويسم و هر روز همين برنامه بود ولي كمكم نوشتن ياد گرفتم و من هم پا به پايش مينوشتم و ميخواندم.
خودش هم درسش خيلي خوب بود. هميشه بيست ميگرفت» دوران دبيرستان را در اميركبير در سال 1349 شروع كرد. آنگاه وارد دانشسرای مقدماتي زنجان گرديد و در خرداد ماه سال 1354 فارغ التحصيل شد. شهيد اصغري به خاطر كفالت از پدر، در نوزدهم بهمن ماه سال پنجاه و پنج كارت معافيت از خدمت خود را گرفت.
فعاليتهای سياسی شهيد:
او كه هنوز نوجوانی بيش نيست و ميبايد چون دوستانش مشغول دوران خاص خودش باشد، در عالمی ديگر سير ميكند و با شعرهای مقاومت فلسطين روح ملول خود را تسكين ميدهد:
به يادهايي كه تا جاودان ادامه دارد
به خاك خونين كفر قاسم و دير ياسين
هنوز سه سال به پيروزي انقلاب مانده بود اما در درون او انقلابي ديگر است. او شاه و رژيم شاهنشاهي را به خوبي ميشناسد و زماني هم كه در دانشسرا مشغول تحصيل بوده، پرده از اين ماجرا برميدارد و به اعمال پليد پهلوي اعتراض مينمايد. خود شهيد در اين زمينه در يادداشتهايش چنين مينويسد: «ظهر يكي از روزهاي پاييزي كه از دانشسرا بيرون آمدم، از لحظهی خارج شدن احساس عجيبي داشتم. نگران بودم، يك ماه و نيم پيش، تعدادي از بچههاي خوابگاه را برده بودند براي سين جين و اذيتشان كرده بودند.
به اولين چهارراه (سعدي) كه رسيدم، ريو طوسي رنگ ضداطلاعات، توجهم را جلب كرد. از دَم دانشسرا با من بود، گاهي جلو ميزد، گاهي عقب ميماند، با حرفهايي كه از بچهها شنيده، تجربهاي كه از حرف آنها كسب كرده بودم، ماشين را زير نظر گرفتم. براي اينكه حدسم تبديل به يقين شود به راه مستقيم ادامه دادم.
بين راه يكباره به خيابان فرعي رفتم. حدسم درست بود، ماشين هم پشت سرم پيچيد. خونسرد به طرف سبزه ميدان و بازار روان شدم. قيصريه طبق معمول شلوغ بود؛ خودم را به جمعيت زده، با شتاب به طرف مغازهيمان رفتم. بين راه يكي از بچهها را ديدم.
كتابها و دفترچهام را به او تحويل دادم و با چند كلمه حاليش كردم كه اگر تا ساعت ده شب به دانشسرا نيامدم به خانهیمان اطلاع دهد. به طرف خيابان برگشتم، نمي خواستم افرادي كه تعقيبم ميكردند مغازهیمان را بشناسند. در چهارراه پهلوي همان ماشين را ديدم كه كنار خيابان پارك شده بود.
قدمهايم را به طرف خيابان سعدي تندتر كردم كه يك نفر از پشت صدايم زد و گفت با من بيا. سوار ماشينم كردند و به ادارهاي كه جلوي بيمارستان شفيعيه قرار دارد، بردند از لاي در نيمه باز، هلم دادند داخل، بلافاصله بعد از وارد شدن در راهروي تاريك آنجا، باران مشت و لگد و فحش شروع شد. بعد از يك ربع ساعت، مرا به اتاقي انداختند و در را قفل كردند. به نظرم ديگر عصر شده بود. صداي قفل در بلند شد. ولي دوباره بسته شد. هنوز چشمهايم بسته بود و نميدانستم چه خبر است، بيش از بيست بار اين كار تكرار شد. براي من كه از لحاظ روحي بيتجربه بودم، خيلي سخت بود.
خلاصه شب گرسنه خوابيدم. هنوز يك ساعت نگذشته بود كه ضربهي محكمي به زانويم خورد. درد در سراسر بدنم پيچيد؛ چشمانم را باز كردند؛ ديدم يك مرد سياه چرده با موهاي مجعد دستش را به كمر زده، مرا نگاه ميكند گفت: بلند شو. وقتي بلند شدم يك كشيدهي محكم به صورتم زد. گريهام گرفته بود. گفت: دنبالم بيا. لنگ لنگان دنبالش رفتم. هلم داد داخل اتاق. وارد هر كدام جواب مساعد دادم. مرد گفت: زير اظهارات خودت را امضا كن. همين كار را كردم. گفت همراه من بيا و مرا به اتاق ديگري برد».
مادر شهيد در اين زمينه ميگويد: «نمي دانم چه نوشته بود كه افراد شاه دستگيرش كرده، كتكش زده بودند. وقتي شب جمعه آمد ديدم حالتش عادي نيست ولي چيزي نپرسيدم. خودش گفت: مادر، وقتي فوتبال بازي ميكردم، زمين خوردم و زانويم زخمي شد. يك چيزي بده به زانويم بزنم تا دردش ساكت شود. با پارچه بسته بود؛ وقتي باز كرد ديدم زخمش عميق است. من هم باور كردم كه در فوتبال زخمي شده، تا اينكه بعد از انقلاب گفت: ما را دستگير كرده بودند؛ در حالي كه دستمان بسته بود، كتكمان زدند. بعد گفتند: اگر از اين ماجرا يك كلمه به كسي بگوييد عاقبت بدي پيدا ميكنيد.
شهيد ابراهيم اصغري زماني هم كه در روستاها خدمت ميكرد تحت تعقيب بود. به طوري كه ساواك به روستا آمده بود تا او را دستگير كند كه توسط شاگردانش آگاه شد و شبانه از روستا گريخت و بين تخته سنگهاي كوهستان پنهان شد. مأمورها نااميد از يافتنش برگشتند ابراهيم باز هم به روستا بازگشت. چندين بار توسط آنها دستگير شد و مورد بازپرسي و شكنجه قرار گرفت.»
شهيد ابراهيم اصغري كه خود زجر كشيده و آگاه به اعمال پليد رژيم شاهنشاهي بود، در راهپيماييها به صورت فعالانه شركت ميجست و در اين مورد از هيچ كوششي دريغ نمي كرد. خواهر شهيد در اين زمينه چنين ميگويد: «مردم داشتند مجسمهي شاه را در چهارراه، پايين ميآوردند. افراد گارد شاه بالاي پشت بام مسجد احمديه رفته بودند و مردمي را كه به كوچهها فرار ميكردند، با گلوله ميزدند. خانهی ما پشت مسجد بود.
ابراهيم در خانه را باز گذاشته بود. عبدالحسين جليل خاني همان موقع تير خورده بود. ابراهيم او را آورد خانه؛ جلوي در خانه خون آلود شده بود. ما جرأت نكرديم جلوي او را بگيريم. ميگفت: مردم جان ميدهند من اين كار كوچك را نكنم. جليل خاني شهيد شده و جنازهاش خانهي ما بود، ابراهيم با دستهاي خوني به سر و رويش ميزد و گريه ميكرد.
در سنگر تعليم و تربيت
شهيد اصغري در 26 دی ماه سال 1356 در آموزش و پرورش زنجان به صورت قطعي استخدام شد و مدت دو سال در روستاي طارم و سر دهات شيخ تدريس ميكرد.
سال پنجاه و شش در آزمون دانشگاه تهران در رشتهی حقوق پذيرفته شد. چون مادرش تاب دورياش را نداشت از ادامهي تحصيل در تهران چشم پوشيد. در سالي ديگر در مجتمع آموزش عالي دهخداي قزوين در رشتهي ادبيات فارسي پذيرفته و مشغول به تحصيل شد.
فعاليتهاي ورزشي شهيد
ابراهيم به ورزش علاقهی فراوانی داشت و در تيم باشگاهي رشتههای: هاكی، كوهنوردی، كاراته، بسكتبال، هندبال فعاليت ميكرد و دروازه بان تيم فوتبال بسيج زنجان بود.
حضور در جبهههاي جنگ
معلم شهيد ابراهيم اصغری پس از پيروزی انقلاب، كار خود يعني تدريس و تحصيل را موقتاً تعطيل كرد و در مناطق عملياتی كردستان و بعدها در جبهههای جنگ ايران و عراق حضور يافت.
براي شناخت بيشتر و بهتر شهيد نستوه، به سراغ همرزمان، آنهايی كه با او از نزديک در عملياتها بودند ميپردازيم.
شبِ عملياتِ كربلاي پنج، كنار درياچه نشسته بود و بچههاي غواصي را كه وارد آب ميشدند استتار ميكرد. از گِلهاي كنار آب به كلاه غواصي آنها ميماليد. همهی بچهها داخل آب شدند. هنگام شب ابراهيم مسئول هدايت گردان بود. در آب بوديم كه ابراهيم از كنار ستون حركت كرد؛ از همهی بچهها گذشت و در سر ستون قرار گرفت.
در ستون وسطِ آب گرفتگي، در حال حركت بود. نور ضعيف ماه هر از گاهي از ميان ابرها بر درياچه ميتابيد. وقتي اولين نور در آسمان شلمچه روشن شد، تيرهاي رسام كمين دشمن به طرف ستون غواصان گردان ولي عصر(عج) رديف شد. لحظاتي بعد كه عمليات كربلاي 5 در آن طرف آبگرفتگي آغاز شد و نداي يا زهرا(س) در دشت شلمچه پيچيد، ابراهيم بر اثر اصابت تركش بر سر، در داخل «آبهاي گرفته» به ملكوتيان پيوست.