قسمت نخست خاطرات معلم شهید «هوشنگ الله‌بخش»
دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲ ساعت ۱۰:۳۳
پدر شهید «هوشنگ الله‌بخش» نقل می‌کند: «سرش را آرام روی شانه‌ام گذاشت. احساس سال‌های دور را داشتم. انگار دوباره هوشنگ با آن معصومیت بچگی، خودش را در بغلم انداخته بود. نمی‌دانستم آن آخرین باری بود که پسرم را در آغوش می‌گیرم!»

ی

به گزارش نوید شاهد سمنان، شهید هوشنگ الله‌بخش چهاردهم مرداد ۱۳۳۸ در شهرستان دامغان به دنیا آمد. پدرش غلام‌حسین و مادرش عذرا نام داشت. تا پایان دوره متوسطه درس خواند و دیپلم گرفت. معلم بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر شد. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و یکم بهمن ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. پیکر وی را در گلزار شهدای روستای مؤمن‌آباد از توابع زادگاهش به خاک سپردند.

در آغوش پدر، به یاد کودکی

با ناراحتی گفتم: «دیگه بسه!»

حرفم را به شوخی گرفت و گفت: «باباجان! شما که این‌قدر سخت‌گیر نبودین.» دستش را گرفتم؛ او را نشاندم و گفتم: «ببین هوشنگ! تو دیگه بچه داری، هرچی رفتی جبهه بسه! نباید پسرت پدرش رو بغل بگیره؟ باهاش بازی کنه و ببینه سایه پدر بالای سرشه؟»

جدی تر شد. دو زانو نشست. انگار به عمد نمی‌خواست در چشم‌هایم خیره شود. گفت: «نه بابا! این جنگ، جنگ کفر و دینه. من نمی‌تونم با این حرف‌ها قید جنگ و جبهه رو بزنم.» تا خواستم حرفی بزنم، دستم را بوسید و گفت: «بابا! مگه خودتون همیشه نمی‌گفتین، گر نگه دار من آنست که من می‌دانم/ شیشه را در بغل سنگ نگه می‌دارد!»

بغلش کردم و با خنده گفتم: «پدر صلواتی! حرف منو به خودم برمی‌گردونی؟ منم راضی‌ام به رضای خدا.» سرش را آرام روی شانه‌ام گذاشت. احساس سال‌های دور را داشتم. انگار دوباره هوشنگ با آن معصومیت بچگی، خودش را در بغلم انداخته بود. نمی‌دانستم آن آخرین باری بود که پسرم را در آغوش می‌گیرم!

(به نقل از پدر شهید)

نماز شب او همیشه به جا بود

میان خواب و بیداری گفتم: «هوشنگ چه کار می‌کنی؟ خوابی؟» سرش روی زمین به حالت سجده بود. سرما بیدارم کرده بود. چشمانم را مالیدم و ساعت را نگاه کردم. خیلی مانده بود  تا اذان. سرم را بیشتر در میان لحاف فروبردم. «الله اکبر» را که از زبان هوشنگ شنیدم، دیگر کاملاً بیدار شدم. گفتم: «هم اتاقی! تقبل‌الله!» در حالی که دو دستش را روی صورتش می‌کشید، گفت: «قبول حق! صبح بخیر! ببخش اگه بیدارت کردم.»

گفتم: «نه هوشنگ جان! تقصیر تو نیست. از دست این ننه‌سرماست که دست از این روستا برنمی‌داره.» کلاه را روی سرش جابه‌جا کرد و گفت: «لابد بلد هم نیست مهمان‌داری کنه. لااقل حرمت آقا معلم‌های روستاش رو نگه داره. درست می‌گم؟»

خمیازه‌ای کشیدم. نیمه‌نشسته آستینم را بالا زدم و گفتم: «خوش به حالت! چطوری توی این سرما دست از این لحاف می‌کشی؟! دعا، قرآن و نماز شبت به‌جاست، حالا هم که لابد شال و کلاه کردی بری مسجد؟» در حالی که می‌گفت: «خدا قبول کنه!» بیرون رفت. از پشت شیشه پنجره او را می‌دیدم که به علامت خداحافظی دست تکان می‌داد. عجب برف سنگینی پشت سرش بود.

(به نقل از همکار شهید، محمود مطهری‌نژاد)

 

انتهای متن/

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده