بخششی به وسعت قلب یک پدر شهید
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید توکل دست گذار بیست و چهارم آبان ۱۳۴۷، در شهرستان تهران به دنیا آمد. پدرش قاسم، خواروبارفروش بود و مادرش معصومه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. بیست و یکم دی ۱۳۶۵، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. پیکرش در گلزار شهدای روستای سعیدآباد علیا از توابع شهرستان زنجان به خاک سپرده شد.
شهید توکل دستگذار در وصیتنامه خود مینویسد؛ «برادران بدانيد زندگى و دنيا مثل پلى است كه بايد از روى آن گذشت و به جهان نهايى و آخرت رسيد و توقف روى آن نبايد بكنيم و دنيا همچون مقدمهاى براى آخرتمان است. پس چه بهتر كه براى رسيدن به اعلى درجه كمال، معنويت بهتر و بزرگترى داشت خود يعنى خون سرخ خودمان را تقديم كنيم تا انشاءالله كه خدا قبول كند و آخرتمان را با دادن خون خود بخريم، نه خريدى مادى بلكه خريدى معنوى و آن رضاى باريتعالى باشد.»
از زنجان تا روستای سعیدآباد ایجرود حدودا 45 دقیقهای زمان نیاز است و با همکاران به سمت آنجا حرکت میکنیم. زمینهای کشاورزی بسیاری در راه دیده میشوند. زمینهایی که محصولاتشان درو شده است. زمینهای زردی که رنگ پاییز به خود گرفتهاند.
از کوچههای نیمه خاکی روستا عبور میکنیم تا خواروبار فروشی رویت میشود، پیرمردی عینکی و لاغر اندام با چشمانی گرم و خندان نزدیک ماشین میآید. اینجا همان جایی است که وصیت پسر توسط پدر اجرا میشود؛ «برادران بدانيد زندگى و دنيا مثل پلى است كه بايد از روى آن گذشت و...»
پدر توکل، وصیتنامه پسرش را عمل کرده است. او هر آنچه به عنوان کسب حلال از خداوند هدیه گرفته است برای نیازمندان هزینه میکند. از خرید خانه و آزادی زندانی گرفته تا پرداخت هزینه ترخیص بیمار، خرید تبلت دانش آموزی و ... او همچنین تسویه بدهی و قرض دادن مبالغ مورد نیاز به افراد را در کارنامه موفقیتهای خیرخواهانه خود دارد.
حاج قاسم دستگذار، مسافرکشی میکند، او خواربار فروشی خود را به پسرش سپرده است تا او هم نانی بر سفرهاش ببرد.
هر زمان که کسی برای رفتن به شهر ماشین نیاز داشته باشد حاج قاسم آماده است و برایش روز و شب معنا ندارد. همین امروز هم اول صبح قبل از رسیدن ما او مسافری را به زنجان رسانده و برگشته است و دشت اول صبح را از خداوند هدیه گرفته است. همان هدیهای که بار دیگر هدیه خواهد شد. او همچون سردار حاج قاسم سلیمانی خیرخواه مردم است و اکنون با اجرایی کردن وصیتنامه فرزندش «توکل»، راه حاج قاسم را ادامه میدهد.
حاج قاسم متولد 1324 و پدر شهید توکل دستگذار است. مهمان خانهاش هستیم، او میگوید: از همان 2 سالگی پر جنب و جوش بودم و فعالیت کردن را به عنوان نعمتی از خداوند به همراه دارم. الحمدالله تاکنون هیچ مشکلی جسمی هم برای کار کردن نداشتهام. اکنون نیز که سنی از من گذشته مسافرکشی میکنم و شکرخدا درآمدی دارم.
وی از روزهای گذشته و کودکی توکل چنین روایت میکند: ما ابتدا در تهران زندگی میکردیم و من با زحمات بسیاری فرزندانم را بزرگ کردم، پس از مدتی قرار شد به روستا بازگردم و زندگی را در کنار فرزندانم از اینجا ادامه دهم.
حضور حاج قاسم در جبهه
او با اشاره به اینکه سال 61 بود که با خودم فکر کردم مگر می شود مردم جوانان دست گل خود را به جبهه بفرستند و آنها را پرپرشده و شهید تحویل بگیرند و من به راحتی و در بیخیالی زندگی بگذرانم!، بیان می کند: خواروبار فروشی داشتم یک روز بیشتر محصولات مغازه را در پشت وانتم خالی کردم و راهی جهاد زنجان شدم. آنها گفتند بارت را تحویل بده، خودمان به جبهه میرسانیم. من مخالفت کردم و گفتم می خواهم خودم آنها را به جبهه ببرم. بالاخره با دو دوست دیگر راهی دشت عباس شدیم. شب اول را در چادری میگذراندیم که دیدم با هجمه صداهای شلیک گلوله و توپ نمیتوان خوابید، خودم را به داخل وانت رساندم و به هر سختی بود اندکی پلک روی هم گذاشتم.
وی ادامه میدهد: قرار بود صبح آن شب به سمت چنگوله و چالاب از روستاهای دشت عباس حرکت کنیم و آذوقهها را برسانیم. 22 روز آنجا بودیم باید هر روز همه آن خوراکیها را در بین بسیجیان و رزمندگان توزیع میکردم و در کنار آن سربازها را صبح جایی برده و عصر آنها را باز میگرداندم. در این میان اگر بیماری در جمع رزمندگان بود به بیمارستان میرساندم.
چگونگی حضور توکل در جبهه
حاج قاسم اضافه میکند: وقتی از این ماموریت بازگشتم، توکل جان به استقبالم آمد. تمام مدت دیدارمان روی رفتن به تهران و اعزام به جبهه تاکید میکرد و دست بردار نبود، هر چه به او گفتم بمان این مغازه خواربارفروشی را بگردان، زیربار نرفت. میگفت از این کارها فایدهای برای من نیست من باید جبهه باشم. تنها راهی که داشتم این بود که رضایت بدهم چون خودم هم مثل او بی تاب بودم. او رفت و جانانه هم رفت.
زمزمههای شهادت
وی از روزهای آخر دیدار با فرزندش چنین روایت می کند: آخرین روزی که برای مرخصی آمده بود می خواستم برای کاری به زنجان بروم. گفت؛ پدر صبر کن من هم بیایم. زمان بسیاری گذشت که منتظرش بودم وقتی آمد گفتم؛ کجا بودی خیلی دیر آمدی! گفت؛ برای خداحافظی و حلالیت طلبیدن از اهالی روستا رفته بودم. من دیگر برنمیگردم. گفتم این چه حرفی است که می گویی توکل!! گفت پدر میدانم که این بار شهید میشوم.
حال عجیب و خبر شهادت
پدر شهید دستگذار ادامه میدهد: چند روز از رفتنش گذشته بود. خاطرم هست دی ماه سال 1365 قرار بود به رشت خانه یکی از اقوام سفر کنیم. حال و هوای عجیبی داشتم، نزدیک به اذان بود به پشت بام رفتم و آهنگ "ای لشکر صاحبالزمان آماده باش ..." را از بلندگو پخش کردم. آن لحظه نمیدانستم چرا حال عادی ندارم. صبح آن روز به رشت رفتیم. شب آن روز اصلا خوابم نبرد. نزدیکان فکر میکردند من دچار بیماری شدم برای همین به من پیشنهاد دادند برای معاینه به پزشک برویم اما من بیماری نداشتم. به آنها گفتم من بیمار نیستم. حس عجیب و غریبی داشتم. به مرحله ای رسیده بودم که دیگر ماندن برایم سخت شد و گفتم میخواهم برگردم. یک آن آنها نیز با رفتنم موافقت کردند و همه آماده رفتن شدند من تعجب کردم که چرا همگی می آیند آنها با بهانه نزدیک بودن سالگرد مادر با من همراه شدند. اما رفتارشان عوض شده بود.
حاج قاسم با چهره ای آرام و پر رمز و راز اضافه می کند: در آن زمان شهدا و خانواده هایشان شأن و جایگاه خاصی داشتند و مردم داشتن یک تکه از اموال یا مواد خوراکی شهید را برای خود سعادت بزرگی میدانستند و از آن به عنوان تبرک میبردند. درست همچون کسی که شفا می یابد و مردم آرزو دارند تکه ای از لباس او را داشته باشند. هنگام بازگشت از رشت بار وانت من پر از پرتقال بود و زمانی که به زنجان رسیدیم در منطقه خیام بسیاری از مردم اطرافم جمع شدند و نفری یک پرتقال هم می بردند من هم متعجبانه به آنها نگاه می کردند این اتفاق برایم تازگی داشت و تا به حال این رفتار را ندیده بودم و همچنان متوجه هیچ چیز نبودم و در خودم گمشدهای داشتم و به دنبال آن بودم. وقتی به روستا رسیدیم اقوام خواستند برای نهار به منزل آنها بروم اما قبول نکردم. حالم مساعد نبود به در خانه که رسیدم با تعداد بالایی از ماشین مواجه شدم. آن تعداد ماشین در آن روز خیلی زیاد بود و به نظر غیر طبیعی می رسید. به خانه رفتم و دیدم بسیاری از فامیل ها در منزل ما هستند وقتی دلیل آن را پرسیدم گفتند به دلیل نزدیکی به سالگرد مادر است.
اشک چشمان پدر را حلقه زده است؛ صبح آن روز یکی از فامیل ها از چای من نوشید گفتم؛ برایت چای می آورم گفت؛ نه می خواهم از چای تو بنوشم. اندکی گذشت و چشمانش پر شد و گفت توکل به شهادت رسیده و برای همین از چای تو نوشیدم آنجا بود که آنچه برایم گذشته بود معنا پیدا کرد.
تلنگر
پدر شهید دستگذار با بیان اینکه در روزهای قدیم امکانات خاصی نداشتیم، تعریف می کند: خاطرم هست وقتی برای کار به دشت و کوه می رفتم سهم من از نان تنها یک کف دست بود نه بیشتر. راه هایمان خاکی بود. اما به برکت انقلاب و خون شهدا اکنون امکانات و نعمت های بسیاری را داریم و باید قدردان این نعمت ها باشیم. امنیت امروز بسیار مهم است.
هدیه ای که هدیه می شود
پدر شهید دستگذار که سال هاست وصیتنامه پسرش را اجرایی می کند، می گوید: لطف خداوند شامل حالم شده و تاکنون یک میلیارد و 800 میلیون تومان کمک نقدی کرده ام. اکنون چیزی به عنوان پشتوانه مالی برای خودم ندارم. دلم می خواهد آنچه دارم با مردم سهیم باشم. اگر مطلع شوم کسی کم و کسری دارد و کارساز باشم، نمی توانم آرام بشینم. از خرید خانه برای شروع زندگی یک زوج، آزاد کردن زندانی گرفته تا مرخص کردن بیمار از بیمارستان، خرید تبلت برای دانش آموزان در دوران کرونا و هر آنچه بر عهده دارم کمک کنم.
حاج قاسم تاکید می کند: این نعمت بخش اثرات قابل توجهی در زندگی برایم به ارمغان آورده است و قطعا نتایج آن به روح توکل و پدر و مادرم هم خواهد رسید.
خداوند رحمتش کند
وی با بیان اینکه میخواهم بعد از مرگم بگویند خداوند رحمتش کند، می افزاید: به فرزندانم وصیت کرده ام که اگر پس از مرگم شخصی به من مقروض بود حق ندارید به زور از وی آن مبلغ را پس بگیرید، اگر در توانش بود بگیرید اگر نه که بر او ببخشید.
قدر این زندگی را بدانیم
این پدر دلسوز تاکید میکند: قدر این زندگی را بدانیم که ارزش بسیاری دارد. انسان های زیادی با تار و پود جان خود برای این مملکت بی نظیر تلاش کردهاند. گاهی اگر با جانبازانی که دست و پا و چشم و اعضاء خود را برای آرامش و امنیت ما داده اند ملاقات کنیم متوجه می شویم که ادعایی ندارند و چه خوب است قدردان آنها و زحماتشان باشیم و برای پیشرفت این کشور تلاش کنیم.
گفتگو از: صغرا بنابی فرد