انتشارات «خط مقدم» منتشر کرد؛
کتاب «تن‌‌های محجر» روایت خاطراتی از آزاده‌‌ی ایرانی «قدمعلی اسحاقیان» به قلم امیرمحمد عباس‌نژاد از سوی انتشارات خط مقدم روانه بازار شده است.

به گزارش نوید شاهد، خاطرات راویان با توجه به حضورشان در حوادث تاریخی از اهمیت و اعتبار زیادی برخوردار است. در این میان، جریان خاطره‌‌نویسی و خاطره‌‌گویی جنگ به عنوان یکی از گسترده‌‌ترین رویدادهای فرهنگی، دارای اهمیت ویژه‌‌ای است. کتاب « تن‌‌های محجر» یکی از نمونه‌‌های دارای ارزش در این زمینه است.

«تن‌‌های محجر» خاطراتی از آزاده‌‌ی ایرانی «قدمعلی اسحاقیان» خواندنی شد

کتاب «تن‌‌های محجر» خاطراتی است با محوریت جنگ ایران و عراق. مجموعه خاطراتی از روزهای عملیات تا دوران اسارت و آزادی. روایت حضور قدمعلی اسحاقیان نوجوان اصفهانی که پا به میدان‌‌های نبرد گذاشته و دوشادوش هم‌‌رزمان خود با دشمن می‌‌جنگد. مجروح می‌‌شود اما دوباره به میدان نبرد باز می‌‌گردد. این بار با عزمی راسخ‌‌تر به مقابله با دشمن متجاوز می‌‌پردازد و برای رسیدن به هدف دست به هر کاری می‌‌زند. می‌‌جنگد، اسیر می‌‌شود و ناجوانمردانه در عراق محکوم به اعدام و حبس ابد می‌‌گردد. 

در واقع رسالت کتاب، روایت نسلی است که در تمام برهه‌‌های جنگ « از میدان نبرد تا اسارت» با پذیرش مسئولیت‌‌ بدون طی کردن روال طبیعی دوران نوجوانی به بلوغ و پختگی می‌‌رسد. فراتر از زمان و زمانه خویش پیش می‌‌رود. ایستادگی و مقاومت می‌‌کند و دیگران را بدان فرا می‌‌خواند.

جنگیدن، محور اصلی کتاب است. صحنه‌‌ی ابتدایی کتاب نیز با جدال آغاز می‌‌شود. کشمکش با دشمن که به صورت جنگنده نمایان شده است. 

در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: هوا تاریک بود؛ اما زیر نور ماه می‌‌توانستم قیافه‌‌اش را ببینم. چند باری رگبار زد، و همه خوابیدیم تا از تیرهایش در امان باشیم، اما این دفعه که برگشت، به خود گفتم: اگه خودم رو پنهون کنم، حتماً قِسِر در می‌‌ره و گمش می‌‌کنم. باید یه‌‌جوری نیم‌‌خیز وایسم تا تو تیررسش نباشم و بتونم بزنمش.

بار آخر که برگشت بچه‌‌ها را به رگبار ببندد، نیم‌‌خیز شدم او را نشانه گرفتم. تا آمدم جابه‌‌جا شوم، احساس کردم سر جایم میخ‌‌کوب شدم. یک مرتبه پایم سفت شد؛ انگاری توی گچ فرو رفته باشد. پیش خودم گفتم: آخه الآن موقع گرفتن رگ پا بود؟... می‌‌خواستم هر طوری شده، او را بزنم. در حالی‌‌که چشمم به او بود، سریع خم شدم و دستم را توی پوتینم کردم؛ پر از آب بود شده بود. دستم را که بالا آوردم، زیر نور ماه دیدم خون است. (ص 11)

بعد از مجروح شدن، جدال راوی با خود آغاز می‌‌شود. نوجوان قصه بدون طی کردن دوران نقاهت، عازم میدان‌‌های نبرد می‌‌شود تا در عملیات پیش‌‌رو شرکت نماید. وصف این شوق و تلاش برای رسیدن به جبهه خواندنی است. قهرمان روایت پس از بازگشت به جبهه در چندین عملیات شرکت می‌‌کند. در سراسر این حضور، فکر اصلی «شهادت » است و کتاب پر از بیان این فکر و اندیشه. 

«پس از عملیات خیبر عهد بسته بودم که تا موقعی که به جمع رفقایم نرسیده‌‌ام، نخندم.»( ص 57)

«اتوبوس بنز کهن‌‌سال حرکت کرد، و در خیابان‌‌های درچه گم شدیم. از همان وقتی که حرکت کردم، احساس می‌‌کردم که در این عملیات، قصدم، ملاقات با خداست. هیچ چیز دیگری در ذهنم نبود؛ فقط به شهادت و پیوستن به دوستانم فکر می‌‌کردم.»( ص 60) 

تدوین‌‌گر خاطره نیز در مقدمه به این مسأله پرداخته است. 

«وقتی پرسیدم توی این چهل سال رزمندگی دنبال چه بوده است، با همان آرامش خاص خودش گفت:«شهادت.» (ص 10)

راوی در آخرین اعزام به سال 1363 در سن 17 سالگی اسیر می‌‌شود. در آغاز اسارت همچنان فکر اصلی، بازگشت به صحنه‌‌ی‌‌ نبرد و رسیدن به آرزوی «شهادت» است. اما به سرعت درون مایه‌‌ی روایت تغییر می‌‌کند و جای خود را به پایداری و حفظ روحیه می‌‌دهد در عین این‌‌که «شهادت» آرزو است.

«نمی‌‌خواستم در اولین روزهای اسارت ضعف نشان بدهم و روحیه‌‌ی بقیه را خراب کنم. هر طوری بود، خود را کنترل کردم.»(ص 103)

«اوایل فکر می‌‌کردم اگر اسارتم سه یا چهار ماه طول بکشد، نمی‌‌شود دست روی دست گذاشت و هیچ کاری نکرد. با خود عهد کردم که به هر قیمتی که شده، غرور و غیرتم را در خاک دشمن حفظ کنم.» (صص 132ـ131)

قهرمان روایت نه تنها تلاش می‌‌کند در شرایط سخت اسارت روحیه‌‌ی خود را حفظ کند، به دیگران نیز در این امر یاری می‌‌رساند. با تغییر اردوگاه نیز فعالیت‌‌های خود را ادامه می‌‌دهد و تلاش می‌‌کند بر شرایط جدید فاقد آید. برای حفظ و افزایش روحیه‌‌ی اسرا به هر کاری دست می‌‌زند؛ از شوخی و ادا بازی گرفه تا برگزاری جلسات آموزش قرآن و زبان انگلیسی، مسابقات متنوع و ...

«برای این‌‌که بچه‌‌ها از رخوت و سستی بیرون بیایند، من و اسکندر آزادی که طلبه بود، تصمیم گرفتیم شوخی کنیم و ادا بازی دربیاوریم.»(ص 122)

«در انفرادی که بودم، حسن جابر پیشم آمد و گفت: « قدمعلی، یکی از بچه‌‌ها بدجوری به بن‌‌بست خورده. بیارمش باهاش حرف بزنی و آرومش کنی.»... نمی‌‌دانستم کیست و از کدام آسایشگاه است. چند دقیقه‌‌ای با او صحبت کردم و امیدواری دادم سرانجام روزی از این وضعیت خلاص می‌‌شویم. کمی آرام شد و خداحافظی کرد و رفت.» (صص 215ـ214)

همچنین در دوران اسارت شاهد جدال راوی با شرایط نامناسب ایجاد شده توسط دشمن می‌‌باشیم. جدال‌‌هایی که با تلاش راوی موفقیت را به دنبال دارد.

«در ماه رمضان، آب به اندازه‌‌ی کافی نمی‌‌دادند، و هر آسایشگاه فقط یک سطل آب سهم داشت... به بچه‌‌هایی که برای بیگاری می‌‌رفتند، گفتم:« هر جا از این پلاستیک‌‌های بزرگ توی محوطه و بیرون دیدین، با خودتون بیارین.»... چند تایی آوردند. دو تا از این پلاستیک‌‌ها را توی هم کردیم، و خودم هم مسئول آب شدم. با دو سه نفر از بچه‌‌ها این پلاستیک‌‌ها را پر آب کردیم و گوشه‌‌ی آسایشگاه گذاشتیم و رویشان هم پتو انداختیم تا عراقی‌‌ها نبینند. آب سهمیه‌‌ای، نرسیده به سحر تمام می‌‌شد، و آب داخل پلاستیک‌‌ها را توی سطل می‌‌ریختیم و استفاده می‌‌کردیم.»(صص 147ـ146)

 در کنار جدال با شرایط نامناسب، شاهد کشمکش با دیگر شخصیت‌‌های کتاب می‌‌باشیم. از جمله افرادی که برای عراقی‌‌ها جاسوسی می‌‌کردند. 

«یک روز توی محوطه قدم می‌‌زدم، یکی از بچه‌‌هایی که اسمش فرشاد بود و برای عراقی‌‌ها جاسوسی می‌‌کرد، پیشم آمد...به آرنج دستش اشاره کرد . گفت:« اینجای دستم زخم شده. چه جوری وضو بگیرم؟»... فهمیدم که با این سؤال می‌‌خواهد ببیند طلبه‌‌ام یا نه. با صدای بلند که سرباز عراقی بشنود، گفتم:« خوب، باید از این‌‌جا قطع‌‌اش بکنی. با این زخم که نمی‌‌شود نماز خواند.» تا این را گفتم، سرباز عراقی بلند خندید و با دستش توی سرم زد وگفت:« این، طلبه است؟... با این حرفم، فرشاد دست از سرم برداشت و دیگر بی‌‌خیال این قصه شد.» (صص 119ـ117)  

در کنار این افراد نیز، اسرایی بودند که خط‌‌مشی متفاوتی داشتند و راوی تلاش می‌‌کرد در ارتباط با آن‌‌ها جانب احتیاط را رعایت کند. 

«در آسایشگاه، چند نفر بودند که خط‌‌مشی و دیدشان با ما یکی نبود. نماز نمی‌‌خواندند و به ما می‌‌گفتند که کار شما اشتباه است... ما تا آخر عمرمان اینجا می‌‌مانیم و می‌‌پوسیم. گاهی با این چند نفر صحبت می‌‌کردم تا روزنه‌‌ی امیدی در دلشان بازکم؛ اما می‌‌گفتند:« قدم، تو با این کارهات، ما رو بیچاره کرده‌‌ای. تو آدم شرّی هستی و برای ما فقط شر درست می‌‌کنی» این بچه‌‌ها، همیشه از دیگران فراری بودند. امیدشان را کامل از دست داده بودند. ترس داشتم مبادا در دام عراقی‌‌ها بیفتند و باعث آزار و اذیت بچه‌‌ها شوند. برای همین، بیشتر از بقیه‌‌ی اسرا، حواسم به این چند نفر بود...» (ص 140)

 قهرمان روایت گاه با نیروهای دشمن نیز در کشمکش بود تا جایی که منجر به محاکمه، دریافت حکم اعدام و حبس ابد می‌‌شود. 

«دادستان، بدون توجه به حرف‌‌هایم گفت: « ...این جرم‌‌ها را شما مرتکب شده‌‌این، و این دو نفر هم بر ضد شما شهادت داده‌‌ان. این‌‌ها رو می‌‌شناسی؟» در اردوگاه بین‌‌القفسین، طعم آزار و اذیت‌‌هایش را چشیده بودم؛ اما همیشه به او احترام می‌‌گذاشتم. اصلاً نمی‌‌دانم چرا آمده و بر ضد من شکایت کرده بود. گفتم: بله. ستار توی اردوگاه، نگهبان‌‌مان بود؛ اما این یکی یادم نمی‌‌آمد.»( ص 251)

«صدای ستار را شناختم که گفت:« من رو شناختی؟» گفتم:« بله که می‌‌شناسم‌‌ات... تا این را گفتم، یک سیلی محکم به گوشم زد و گفت:« تلافی این چند سال اذیتت را سرت درآوردم. این‌‌ها می‌‌خواستند بهت رحم کنند؛ من نذاشتم...« (ص 256)

محکوم به حبس ابد در محجری کثیف، پر از گِل و لای و حشرات. 

«وقتی سلول گرم می‌‌شد، جانورهای ریز و درشتی را می‌‌دیدم که از گوشه و کنار سلول بیرون می‌‌آمدند؛ انواع سوسک‌‌هایی که برای اولین بار توی این سلول می‌‌دیدم. مهمان دیگر و همیشگی سلولم، یک هزار پا بود. آن قدر بزرگ بود که واقعاً فکر می‌‌کردم هزار تا پا دارد.» (ص 245)

در این لحظه خواننده در پی این است که بداند آیا این نقطه‌‌ی فرو ریختن مقاومت و ایستادگی راوی است و زمان تغییر سیر روایت فرا رسیده است؟ سیر روایت تغییری به خود نمی‌‌بیند و راوی با روحیه‌‌ای مقاوم روزها را در محجر پشت سر می‌‌گذارد و به جدال با شرایط می‌‌پردازد. 

«باورم نمی‌‌شد سرنوشتم اینجا تمام شود. چیزی ته دلم می‌‌گفت: نه، قدمعلی، این آخر راهت نیست. وقتی امام گفته صدام می‌‌ره، پس حتماً می‌‌ره. ان‌‌شاءالله حکم‌‌ات هم لغو می‌‌شه.» (ص 256)

«با خودم گفتم: معلوم نیست تا کی توی محجر تک و تنها باشم. این‌‌جوری نمی‌‌شه. باید بلند بشم و یه دستی به دور و اطراف بکشم. همه جا کثیف بود و پر از آت و آشغال. دست به کار شدم و لجن و گِل و لای و مارمولک‌‌های مرده را با هر چیزی دم دستم بود، جمع کردم و به گوشه‌‌ای بردم.» (ص258)

«ختم صلوات و خواندن دعا و نمازهای مستحب، یکی از برنامه‌‌های ثابتم بود.» (ص 259)

با پایان یافتن جنگ و آغاز تبادل اسرا، جوانه‌‌ی امید به آزادی روییدن گرفت اما اعلام خبر «تمام اسیران ایرانی آزاد شده‌‌اند و تبادل تمام شد» آن را خشکاند و اسرای باقی مانده را در شوک فرو برد. اما قهرمان روایت با وجود سپردی کردن سخت‌‌ترین دوران زندگی خود در عراق باز سعی در حفظ روحیه‌‌ی خود و اسرای دیگر دارد.

«سعی می‌‌کردم شوخی کنم، بخندم و فضای اردوگاه را شاد کنم تا بچه‌‌ها کمتر غصه بخورند.» (ص 328)

در نهایت لحظه‌‌ی آزادی فرا می‌‌رسد و قدمعلی به همراه اسرای دیگر در تاریخ 30 آبان 1369 وارد کشور می‌‌شود. بعد از ورود به کشور برای ادای نذر دوران اسارت وارد حوزه‌‌ی علمیه شده و درس طلبگی می‌‌خواند و همچنان دنبال دری برای رسیدن به آرزوی «شهادت» است. 

«هر وقت خبردار می‌‌شدم بچه‌‌های کمیته برای تفحص عازم منطقه هستند، هر طوری بود، خودم را به آن‌‌ها می‌‌رساندم. چند هفته‌‌ای پی شهدا و هم‌‌رزمان شهیدم می‌‌گشتم؛ تا الآن که همچنان دنبال دری برای رسیدن به آرزویم یعنی شهادت هستم.» (ص 368)

کتاب «تن‌‌های محجر: خاطرات آزاده‌‌ی ایرانی قدمعلی اسحاقیان» به قلم امیرمحمد عباس‌‌نژاد نوشته شده است. چاپ ششم این کتاب در 416 صفحه و با شمارگان 2500 نسخه توسط انتشارات خط مقدم به بازار آمده است. 

مهدیه فرازفر

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده