ماجرای آرامش یعقوبعلی در شب حمله
به گزارش نوید شاهد زنجان، گرامیداشت هفته دفاع مقدس یاد آور رشادت، ایثارگری، گذشت و فداکاری های شهیدان انقلاب و جنگ تحمیلی است و همه ما مدیون این دلاوری ها و قهرمانی ها بوده و هستیم.در ادامه خاطرات عباس راشاد فرمانده گروهان در عملیات کربلای ۴ و ۵ را همراه باشید.
نماز شب ممنوع!
یعقوبعلی گفت: اونایی که نماز شب میخونن چادر ما نیان چادر ما جای اونایی است که فقط واجباتشون را به جا میارن، حوصله تیر و ترکش عراقیها رو نداریما. چند وقتی بود وارد این گروهان شده بودم احساس میکردم حال و هوای جبهه معنوی است و نماز شب جزو عبادات معمولی رزمندهها است.
یعقوبعلی که از سنگر بیرون رفت با دلخوری به یکی از بچهها که کنارم نشسته بود گفتم: دیدی چی میگه منظورش چی بود؟ خندید و گفت: حرفش رو جدی نگیر. نماز شب خودش ترک نمیشه. این حرفها را برای رد گم کنی میگه.
بعد از آن حواسم بهش بود یکی دو شب دیدم ساعت یک نیمه شب آرام از جایش بلند میشود یک پتو برمیدارد و از چادر میزند بیرون، بلند شدم و وقتی به دنبالش رفتم لابلای درختان پنهان شد. از دور زیر نظر گرفتم پتو را روی زمین پهن کرد. ناگهان به اطراف نگاهی انداخت جانمازش را از جیبش در آورد و روی زمین پهن کرد لحظهای بی حرکت ماند. بعد سرش را خم کرد. روی گردنش و نیت کرد.
روز بعد با یعقوبعلی لولههای پلی اتیلن را میبردیم و برای عملیات آماده میشدیم زیر چشمی نگاهی کردم و پرسیدم؛ یعقوبعلی سوالی تو دلم مونده ازت بپرسم؟ همانطور که کنار هم گام برمیداشتیم برگشت نگاهم کرد و گفت: بپرس. گفتم: من میدونم تو اهل نماز شبی اما چرا نماز خوندنتو مخفی میکنی؟ رنگ به رنگ شد. نگاهش را از من گرفت و وسایل را در دستش جابهجا کرد. قبل از اینکه انکار کند، زود گفتم: خودم دیدم که نصف شب بلند شدی و رفتی بین درختان نماز خوندی. سکوت کرد. من هم دیگر حرفی نزدم. معلوم بود دارد فکر میکند چند دقیقه بعد خیلی آرام و کلمه کلمه گفت: همانطور که نماز شب میتونه عامل رشد بشه اگه غرور قاطیش بشه به بزرگترین مانع تبدیل میشه.
شب پرواز
چیزی به شروع عملیات نمانده بود گه گاهی صدای سوت خمپاره بلند میشد و چند لحظه بعد صدای انفجار به گوش میرسید. داشتیم تجهیزاتمان را آماده میکردیم. متوجه شدم سید رحیم افتاد، با جواد دویدم طرفش، او را روی برانکارد گذاشتیم و بردیم بیمارستان صحرایی که کمی عقب تر بود، چند دالان تو در تو داشت آخر وارد یکی از اتاقها که شدیم نور چراغ قوه روی صورتم افتاد. گفت: عباس تویی. شدت نور چراغ چشمانم را اذیت میکرد نشناختمش. ولی جواب دادم، سیدرحیم را زدن. چراغ قوه را که پایین آورد در سایه روشن نور چراغ قوه یعقوبعلی را شناختم گفت: ببریدش اونجا امدادگر هست با تعجب نگاهش کردم این آرامش از او بعید بود رفتیم و سیدرحیم را به امدادگران رساندیم موقع برگشت با دقت بیشتری نگاهش کردم یعقوب خوبی سرش را بلند کرد و گفت آره الان میام آرامش عجیبی داشت حالت صورتش آدم را یاد شهدا میانداخت.
گفتم سید جان حلال کن با هم روبوسی کردیم محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: اگر همدیگرو ندیدیم شفاعت من یادت نره، آماده حرکت شدیم حال و هوای عجیبی بود چهره بعضیها حالت معنوی خاصی داشت که ته دل آدم را خالی میکرد.
من سر ستون بودم سید اصغر که مسئول دسته بود خودش را به سر صف رسوند. دستش را بالا برد و آماده باش داد. آرام گام بر میداشتیم و قرار بود به طرف منطقه «بلجانیه» و بعد پتروشیمی بصره حرکت کنیم.
دوشکای عراق یک ریز کار میکرد و بیوقفه روی آب رو میزد. خیلی عجیب بود انگار از عملیات خبر داشتند. سید اصغر با شهید عباس احمدی و مجید ارجمندفر در یک ستون بودند، من جلوتر از آنها بودم بدون وقفه فین میزدیم و جلو میرفتیم. آتش شدید بود صدای تیرهایی را شنیدم که از کنار گوشم و بالای سرم با سرعت عبور میکردند، زیر لب ذکر میگفتم هر چند لحظه یکی از بچهها میافتاد. یک لحظه صدای تیری را شنیدم که به نفر پشت سری من خورد، برگشتم سید اصغر آرام روی آب افتاد و چشمانش را بست.
آتش شدید بود صدا به صدا نمیرسید. رضا دستش را توی هوا تکان میداد و داد میزد: بیاید داخل آب، بیاید وسط نایستید الان وقت ایستادن نیست برو جلو مگه با تو نیستم؟ وسط آب که رسیدیم شدت آتش چند برابر شد. گلوله آرپیجی و توپ و خمپاره به سطح آب میخورد. یک لحظه رضا را دیدم که دستش را گذاشت روی صورتش زیر نور منور رد خون قاطی شده دسته رضا بیگدلی چنان با آتش سنگین کوبیدن که اکثر بچهها زخمی و شهید شدند و دستانشان از طناب جدا شده بود و نتوانسته بودند خودشان را نگه دارند.
خداحافظ رفیق
نارنجک را پرت کردم توی سنگر و عقب کشیدم نارنجک ترکید و سنگر آوار شد، بلند شدم نگاهی انداختم و با احتیاط جلو رفتم و از لابه لای تل خاک آن را وارسی کردم کسی نبود. علی از داخل سنگ کناری سرش را بیرون آورد و گفت: اینجا هم کسی نیست انگار قبل از ما همشون رفتن.
-آره باید برگردیم من نگرانم نمیدونم چرا بچهها نیومدن.
بعد از پاکسازی همه سنگرهای به جا مانده در خط دوم عراقیها با اینکه به اهداف تعیین شده نرسیده بودیم به عقب برگشتیم. چند نفر هم بیشتر نبودیم. در مقر خودمان وارد سوله شدیم فکر میکردم خالی است رفتم داخل سوله با تعجب چشم چرخاندم حدود ۲۰ نفر در آنجا بودند لباسشان خیلی تر و تمیز بود اما همه شان پکر بودند، بعضیهایشان سر روی زانو گذاشته بودند. آرام شانههایشان تکان میخورد به یکی از آنها که کنار در دراز کشیده بود گفتم: شما مال کدوم گروهانی، جوان کم سن و سالی بود سرش را بلند کرد و گفت: یعقوبعلی. بغضش ترکید و زد زیر گریه دلم هوری ریخت پایین نشستم کنارش گفتم چی شده، شما چرا اینقدر تمیزید؟ وارد آب نشدید نه صدایش میلرزید میان گریه گفت: وقتی گروهان شما وارد آب شد و توی آب شما رو زدن فرمانده گروهان اجازه نداد گروهان ما وارد آب بشه تازه از گروهان شما هم دسته رضا محمد رضایی هم وارد آب نشد. دستی روی شانهاش زدم و گفتم حالا چرا گریه میکنی سرش را روی زانویش گذاشت و صدای هق هقاش بلند شد، بلند شدم از سوله دویدم بیرون ابوالفضل بیرون سوله ایستاده بود، زل زده بود به آب، دویدم و هول دستش را گرفتم و به طرف خودم برگردوندم و پرسیدم یعقوبعلی کجاست؟ شانههایش میلرزید و اشک سرازیر بود گفت: شب وقتی اجازه ندادن گروهانش وارد آب بشه اونا رو برگردونم ولی خودش دوباره رفت تا به زخمیهای داخل آب کمک کند با رضا رفتن و زخمیها را بیرون کشیدن. همون لحظه یه خمپاره افتاد تو آب یعقوب علی شهید شد. دنیا دور سرم چرخید چشمانم را بستم قیافه آرام و مهتابی یعقوبعلی در شب قبل داخل سنگر از جلوی چشمانم کنار نمیرفت انگار برایمان پیغام فتح داشت.
انتهای پیام/