ابوالفضل محمدی؛ یکی از آن 23 نفر/ اسارت انتخاب خودمان بود
به گزارش نوید شاهد زنجان، حکایت "آن 23 نفر" را بسیاری از افراد شنیدهاند. ابوالفضل محمدی آزاده زنجانی متولد شهرستان خدابنده یکی از آن 23 نفر است. او در سال 46 در شهرستان خدابنده استان زنجان دیده به جهان گشود و در نیمه دوم اسفند سال 60 از طریق بسیح عازم جبهههای حق علیه باطل شد. هر چند خاطرات اسارت هیچگاه از ذهن او بیرون نخواهد رفت اما انتخابی که برای اسارت در خاطرش خود ثبت شده است همیشه برایش مایه افتخار است. انتخابی که در آن زمان آگاهی چندانی نسبت به تاثیرآن نداشته است اما پس از اتفاقات بعدی به ارزش کارش پی برده و امروز میگوید؛ اکنون نیز متعجبم از آن شجاعتی که بین من و دوستانی که هرگز همدیگر را ندیده و آشنایی نداشتیم بوجود آمد و چنان تاثیری گذاشت که همه نگاهها را به خود معطوف کرد و در دنیا مثال زدنی شد.
در ادامه پای گفتگوی نوید شاهد با ابوالفضل محمدی آزاده کم سن و سال دوران جنگ می نشینیم؛
چند سالتان بود که هوای جنگ و جبهه به سرتان زد؟
۱۴ و نیم سال بیشتر نداشتم. دانش آموز مدرسه مصطفی خمینی خدابنده بودم. با دوستان مدرسه قرار گذاشته بودیم به جنگ برویم.
همه چیز برای رفتنتان مهیا بود؟
خیر- در واقع خانوادهام به طور واضح مخالفت میکردند و راضی نبودند من و برادرم با هم به جبهه برویم. اما سماجت ما کار خود را کرد و موفق شدیم. برادرم 17 سال داشت و ما در یک روز به جبهه اعزام شدیم. اما چون تحصیلات او بالاتر از من بود در تقسیمبندی از هم جدا شدیم او به دامغان رفت تا دوره امداد و نجات را ببیند و من نیز آموزش نظامی را باید طی میکردم.
چرا اصرار به رفتن داشتید؟
در آن زمان چندان آگاهی از فضای جنگ نداشتم. اما حس وطن پرستی و دفاع از کیان نظام در من و دوستانم، ما را به سمت جبهه کشاند و آنقدر مصر بودیم که مخالفت خانواده نیز مانع ما نشد. این را هم بگویم که در آن روزها شهادت و زخمی شدن یک موضوع عادی بود.
با این حساب شما فکر میکردید اسیر دشمن شوید؟
هرگز - اسارت در ذهن ما چندان جایگاهی نداشت. حتی زمانی هم که به اسارت در آمدم هم باورم نمیشد که اسیر شدم و فکر میکردم بعد از یکی دو ساعت قرار است آزاد شوم.
در جنگ چه کاری انجام می دادید؟
کمک آرپی جی زن بودم.
چگونه به اسارت دشمن درآمدید؟
حوالی ساعت ۱۷ یا ۱۸ عصر بود. شب قرار حمله داشتیم دقیقا دهم اردیبهشت ماه سال ۶۱ . عملیات بیتالمقدس بود. اعضای گروه با یکدیگر خداحافظی کردند و از هم حلالیت طلبیدند. شب با قایق موتوری از سمت کارون حرکت کردیم در خاطرم هست که بخشی از راه را تا ساعت ۴ صبح پیادهروی داشتیم آن هم با همراه داشتن کولهباری از مهمات و غیره. نسبت به جثهام بار زیادی داشتم. دقیقا ساعت 4 صبح حمله شروع شد. خط اول را شکستیم و در خط دوم اسیر شدیم. آن هم در شرایطی که سمت راست نیروهای زرهی و سمت چپ نیروهای پیاده عراقی بودند. در واقع آرپی جی زن اصلی من پر انرژیتر بود و من کمی خسته شده بودم این شد که فاصله او از من بشتر شد و من بعد از کمی استراحت به مسیر خود ادامه دادم در مسیر تیری نیز به پایم اصابت کرد و وارد یک کانال شدم.
چرا به سمت کانال رفتید؟
فکر میکردم مسیر درستی است. به خاطر دارم که در قسمتی از کانال نیز باتلاقی وجود داشت. من همچنان پیش می رفتم غافل از اینکه عراقیها من را مدت هاست که زیر نظر دارند و به محض اینکه در دسترس آنها قرار گرفتم مرا به سنگر نگهبانی بردند. کتک اولم را خوردم و همانجا مرا نگهداشتند. برخی نیز وقتی مرا میدیدند به دلیل سن کم من اظهار دلسوزی میکردند. همین رفتار هایشان در ذهن من تخیل آزادی را زنده میکرد؛ اینکه در اولین فرصت آزاد میشوم. جز من تعدادی از رزمندگان را نیز گرفته بودند. چشم هایم را بستند. مدتی بعد همه ما را با نفربر به پشت جبهه پادگان نزدیک بصره بردند. ما را درون زاغهای در پادگان انداختند من در قسمت روشن آن بودم و قسمت های تاریک آن را به خوبی نمیدیدم. به آنها ناسزا می گفتم که تا این اندازه تجهیزات داشتند. فردی از همان تاریکی گفت: "اینقدر سر و صدا نکن می کشند" آنجا بود که فهمیدم در زاغه تعدادمان کم نیست.
بعد از آن اوضاع به چه شکلی ادامه پیدا کرد؟
خاطرم هست که در مصاحبه اولیه پرسیدند؛ "برای چه آمدی؟" گفتم: "آمدم جبهه بجنگم". دو سرباز با پوتین هایشان به پایم که زخمی شده بود ضربه زدند. آنها فارسی با من صحبت میکردند. اغلب عراقیها انگلیسی و فارسی را بلد بودند. ما را به پادگان نظامی بصره بردند من از شدت زخم و کتک هایی که خورده بودم خوابم برد. دوستان میگویند احتمالا دو روز آنجا بودیم. ولی من چیزی به خاطر ندارم.
توجه عراقیها چگونه به شما جلب شد؟
صدام از طریق تلویزیون ما را در میان اسرا دیده بود و دستور داده بود که آن ۲۳ نفر کم سن و سال را از سایر اسرا جدا کنید. ما را مدتی در اتاق کوچک نگهبانی نگه داشتند. حدود چهار ماه آنجا بودیم آنها برای ما برنامه چیده بودند و برنامه ریزی شان نیز تبلیغات گسترده ای همراه داشت. آنها خرمشهر را در عملیات بیت المقدس از دست داده بودند. در واقع ۲۳ روز بعد از اسارت ما عملیات بیت المقدس با موفقیت پیش رفته و خرمشهر آزاد شده بود. صدام برای اینکه این موفقیت را پوشش دهد دست به چنین اقدامی زده بود. او پیشنهاد داد که حاضر است ما یعنی ۲۳ نفر را به ایران بازگرداند. ایران نیز موافقت کرده بود که ما را با تعدادی از اسرای عراقی عوض کند. اما جالب توجه اینجا بود که عراق به دنبال این بود ما را از طریق فرانسه آزاد کند و ایران هم گفته بود اگر از طریق ترکیه این کار را انجام دهد، موافقت میکند. آنها به دلیل اینکه منافقین در فرانسه بودند میخواستند همه چیز را به نفع خود تغییر دهند تا هم تبلیغات گستردهای داشته باشند و هم در نهایت بگویند که این ۲۳ نفر اصلاً میلی برای بازگشت به ایران ندارند.
واکنش شما در مقابل آنها چه بود؟
آنها به طرق مختلف تبلیغات گسترده خود را آغاز کردند؛ عکس،
فیلم و مصاحبههایی را ترتیب داده بودند. من و آن 22 نفر دیگر که به شدت با هم رفیق
شده بودیم متوجه هدف آنها شدیم. با هم تصمیم بزرگی گرفتیم که آن موقع از اهمیت و
تاثیرش مطلع نبودیم.
تصمیمتان چه بود؟
قرار شد برای مخالفت با رفتن به فرانسه اعتصاب غذا کنیم. پنج روز هیچ چیز نخوریم تا به هیچ عنوان زیر بار ورود به کشور از طریق فرانسه نرویم. آنجا بود که واقعاً اسارت را خودمان انتخاب کردیم. درست است که قبل از جنگ درکی از اسارت نداشتیم اما در آن لحظه انگار بزرگتر از سن و سالمان شده بودیم. هرچند متوجه نبودیم چه اقدامی را انجام دادیم اما بعدها فهمیدیم که به نوعی نیروهای عراقی را به زانو درآوردهایم و تمام تلاشهای آنها به باد رفته بود.
پس از آن تصمیم آنها شما را رها کردند؟
خیر - تصمیمان باعث شد ما دوباره در میان اسرا باشیم. اتحاد میان ما منجر به این شد که آنها تک تک ما را از هم جدا کنند و حتی اردوگاه مان را تغییر دهند. بعد از آن اعتصاب آنها ما را به حال خود رها نکرده و به طرق مختلف در آزار و اذیت ما کوتاهی نمی کردند.
اکنون که سالها از آن اتفاق می گذرد چه احساسی نسبت به تصمیمتان دارید؟
من و آن ۲۲ نفر دیگر هیچ آشنایی، قبل از اسارت نداشتیم اما آنچنان اتحادی در میان ما شکل گرفته بود که انگار سالهاست با هم رفاقت داشتیم. الان که به آن تصمیم من فکر می کنم با خودم می گویم اگر کسی از ما انجام آن تصمیم را می خواست شاید انجام شدنی نبود. اما در آن زمان همه ما باهم یک هدف را داشتیم. اکنون نیز متعجبم از آن شجاعتی که بین من و دوستانی که هرگز همدیگر را ندیده و آشنایی نداشتیم بوجود آمد و چنان تاثیری گذاشت که همه نگاهها را به خود معطوف کرد و در دنیا مثال زدنی شد.
نوجوانی که به جبهه رفته بود با جوانی که از اسارت بازگشته بود یکی بودند؟
در زمان رفتن دانش آموزی بازیگوش بودم و شیطنتهایم تمامی نداشت و حتی این موضوع وضعیت تحصیلم را نیز تحتالشعاع قرار داده بود. اما زمانی که از اسارت برگشتم یک جوان ۲۳ ساله معتقد و در آن زمان مومن تمامعیار بودم. من سختیهای بسیاری کشیده بودم و دیگر آن نوجوان بازیگوش نبودم. به زبانهای انگلیسی و عربی تا حدی تسلط داشتم و بیش از ۸۰ درصد معنی قرآن را آموخته بودم.
چه کسی به شما این آموزشها را داد؟
عزیز قنبرلو ۱۸ سال داشت و یکی از اسرا و بهترین دوستم در آن دوران بود که این آموزشها را داد.
با همه سختیهایی که داشتید، اگر به آن زمان بازگردید باز هم به جبهه می روید؟
این بار با آگاهی بیشتری به جبهه میروم. با وجود همه سختی هایی که در اسارت داشتم باید بگویم که آن دوران برای من یک دانشگاه بود و فضایی برای خود سازی.
اکنون با شیوع بیماری کرونا مردم سختی های بسیار را تحمل میکنند، این وضعیت با زمان اسارت و جنگ قابل مقایسه است؟
ما در زمان اسارت شرایط های سخت تری را تحمل کردیم. اکنون وضعیت مردم قابل مقایسه با آن روزها نیست. خاطرم هست سربازان در آشپزخانه شیطنت میکردند و پودر رختشویی در داخل غذاها می ریختند و این رفتارهای نامردانه آنها باعث می شود که اسرا دچار اسهال خونی شوند. حتی عدهای نیز به بیماری سل گرفتار شدند و به شهادت رسیدند. در آن روزها بیماران با درد جانکاهی روزگار می گذراندند. امکانات بهداشتی نداشتیم و بسیاری از اسرا قرنطینه میشدند. اما آن قرنطینه کجا و این قرنطینه کجا!
اسارت برای شما چه ارمغانی داشت؟
بزرگترین درس زندگیام را در اسارت آموختم و آن صبر بود. آنجا بود که متوجه شدم صبر، در درون انسان را شکوفا می کند. جالب اینکه صبر به عنوان یک سلاح قوی در همه ادیان وجود دارد و حتی کفار هم زندگی خود از آن بهره میبرند. ما نیز باید در زندگی خود صبور باشیم تا بسیاری از مشکلات حل شود.
از آرزوهایتان بگویید.
یکی از آرزوهایم در دوران اسارت دیدن شهید ابوترابیفرد بود. هر چند ایشان را ندیدم. اما همیشه عاشقانه دوستشان داشتم و به این فکر میکردم که همچون او الگویی داشته باشم و رفتارهایم شبیه او باشد.
مصاحبه از: صغرا بنابی فرد