روایت روزهای جنگ و جبهه/ یک تکه گوشت
به گزارش نوید شاهد زنجان، احمد فتحی یکی از رزمندگان سرافراز زنجان از روزهای جنگ و جبهه چنین روایت میکند:
چند نفر از بچه ها میخواستند برای شرکت در مراسم یادبود شهید «مجید آتش گران» به قزوین بروند، اصرار داشتند من هم همراهشان باشم. به عنوان فرمانده گروهان، نمیتوانستم منطقه را رها کنم؛ عملیات بدر تازه تمام شده بود و برای تحویل گرفتن خط پدافندی طلائیه، به اندازۀ کافی تلفات داده بودیم. داشتم شرایط را به آنها توضیح میدادم تا از دستم دلخور نشوند که صدای «مسلم فیروز جنگ» را از پشت سرم شنیدم. از دیدنش تعجب کردم و پرسیدم: «تو این جا چی کار میکنی برادر؟ مگه مرخصی نگرفته بودی بری عروسی کنی؟ چرا زود برگشتی؟ پس شیرینیت کو خسیس؟»
مسلم بیخیال شانه بالا انداخت و گفت: «نشد.»
- یعنی چی نشد! بهم خورد؟
خندید.
- نه اونجوری که تو فکر میکنی. همۀ مقدماتو آماده کرده بودیم که پدر بزرگِ خانمم سرشو گذاشت زمین و تمام. عروسی منتفی شد. منم بی معطلی برگشتم اینجا.
دست روی شانه اش گذاشتم.
- خدا رحمتش کنه، حتماً خیر و مصلحتی تو کار بوده. ولی با برگشتنت حسابی منو خوشحال کردی.
با حضور مسلم که معاون من در گروهان دیده بانی گردان ادوات بود، خیالم راحت شد. همۀ کارها را به او سپردم و خودم همراه بچه ها راهی قزوین شدم.
شهادت مسلم
سه- چهار روز بعد برگشتیم. قیافه بچه ها داد میزد که اتفاقی افتاده. همه ماتم گرفته بودند و حال و حوصله نداشتند. پرسیدم: «چی شده؟»
چند نفر از جواب دادن طفره رفتند و آخر سر یکی گفت که مسلم شهید شده. وقتی خبر را شنیدم، زبانم بند آمد و تنم یخ کرد. باورش برایم سخت بود. میگفتند همراه بولدزرها جلو رفته بود تا برای زدن تپه های دیده بانی، بچه ها را راهنمایی کند که خمپارۀ دشمن کنارش افتاده و بدنش را تکه تکه کرده است.
با شهادت مجید و مسلم، حزن عجیبی کل گردان را فرا گرفت. حال من هم تعریفی نداشت، چهرۀ مهربان مسلم یک لحظه از جلوی چشمم کنار نمیرفت. مدام او را توی لباس دامادی تصوّر میکردم و قلبم فشرده میشد.
یکی از شبها که همۀ بچه ها توی سنگرهایشان استراحت میکردند، صدای گریه ای توجه همه را به خودش جلب کرد. رفتیم بالای سرش. نشسته و زانوهایش را بغل کرده بود. گفت که خواب مسلم را دیده، توی خواب به او گفته: «بی معرفت ها، چرا امانتی منو که جا مونده برام نمیفرستید؟»
بچه ها به همدیگر نگاه کردند و گفتند: «ما که همۀ وسایلاشو همراه تکه های پیکرش فرستادیم عقب!»
داغ دل
هوا که روشن شد، به محل شهادت مسلم رفتیم. دوباره داغِ دلهایمان تازه شد و اشک هایمان ریخت. شروع کردیم به گشتن خاکهای اطراف محل شهادتش. نمیدانستیم دنبال چه میگردیم، اما امیدوار بودیم که چیزی از وسایلش جا مانده باشد. پردۀ اشک جلوی چشم هایم را گرفته بود و نمیتوانستم خوب ببینم.
یکی از بچه ها که حال خوشی نداشت، روی زمین نشست و زانوی غم بغل گرفت و گریه کرد. چند لحظه بعد داد زد: «پیدا کردم، پیداش کردم.»
تکّه گوشتی توی دستش بود. گفت: «داشتم بی حوصله با نوک پوتینم خاکها رو زیرورو میکردم که اینو دیدم.»
آن تکّه گوشت را که احتمالاً از پهلوی مسلم کنده شده بود، توی دستمالی پیچیدیم و به معراج شهدا فرستادیم.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان