برش دوم کتاب "جرعه آخر" روایت می کند: قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟...ادامه این مطلب را در نوید شاهد زنجان دنبال کنید.


به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "جرعه آخر" در 289 صفحه به روایت گوشه‌هایی از زندگی شهید "یداله ندرلو" می‌پردازد.

این کتاب به قلم مسعود بابازاده سال 1395چاپ نخست خود را با انتشارات صریر تجربه می‌کند.

در برش دوم "جرعه آخر" می خوانیم:

جوانی از صندلی بلند شد و یک قدم به طرف یداله جلو آمد. پرسید: بهتره اسمت رو بگی. همه میخوان بشناسنت.

یداله به چشمهای او نگاه کرد و جواب داد: مثل بچه ی آدم برو سَر جای خودت بِتَمرگ! تو طاقت شنیدن اسم من رو نداری!

جوان دستی به سبیلهای تازه درآمده اش کشید و به طرف دوستانش برگشت.

قهوه چی پشت به مشتری ها، در حال پوست کندن پیاز بود. جوانی که به دیوار تکیه داده بود، شیشه ای از جیب کُتش درآورد؛ درِ آن را باز کرد و چند جرعه از آن نوشید و داد زد: چرا اسمت رو نمیگی؟ میترسی بشناسیمت؟

یداله جواب داد: آهای نالوطی! «چالمامیش اویناما.» اول برو دهن نَجست رو آب بکش، بعد حرف بزن.

- به من میگی نالوطی؟

- آره. اول تو اسم آقا بالا سَرتون رو بگو.

بیرون قهوه خانه ده، دوازده جوان از پشت شیشه ها سَرک می کشیدند و تندوتند، جایشان را با هم عوض میکردند. جوانهای توی قهوه خانه هم لقمه های گوشت کوبیده و سبزی را در دهانشان میگذاشتند و به صحنه نگاه میکردند.

یکی از جوانها لقمه اش را فروبرد و گفت: آهای! میدونی اینجا کجاس؟

یداله جواب داد: فرقی واسه من نداره. هرجا میخواد باشه.

جوان نگاهی به دور و بر کرد و گفت: ما نوکر آق فریدونیم. حواست رو جمع کن!

دور و بریها نگاهی به فریدون انداختند و با سر حرف دوستشان را تأیید کردند. قهوه چی استکانی چای جلوی مهمان گذاشت و آهسته گفت: دنبال دردسر نباش! بهتره راهتو بگیری و بِری. اینا شصت، هفتاد نفرن.

یداله از روی صندلی بلند شد؛ کمر راست کرد و داد زد: خیلی دوس دارم آق فریدونو ببینم و ازش بپرسم چرا نوچه های تو حرمت مهمون رو نگه نمیدارن؟»

برای چند لحظه هیچکس حرفی نزد. صدای قلقل سماور، بلندتر شنیده میشد.

جوانی از قهوه خانه بیرون رفت. صدای حرف زدن او با چند نفر دیگر به گوش میرسید. موقع برگشت، با چوب دستی وارد شد. پشت سر او چند نفر هم وارد شدند و دست به سینه با فریدون سلام و علیک کردند.

یداله نگاهی به مجسمه های روی طاقچه و عکسهای جور واجور روی دیوار انداخت و گفت: از عوض من به فریدون بگین بی معرفت! یه توک پا بیا زنجان تا رسم مهمون نوازی رو بِهت یاد بدم!

جوان چوب را زیر پایش گذاشت و سر جایش نشست. یداله از صندلی بلند شد. دستش را به جیبش برد و پرسید: مش ذبیح! خیلی خوشمزه بود. حساب من چقدر میشه؟

ذبیح قهوه چی دستمالی به دور سماور کشید و جواب داد: پسرم! قابل شما رو نداره. پونزده ریال.

یداله یک اسکناس دوتومانی را که عکس شاه روی آن برق میزد روی میز گذاشت و جعبه ی شیرینی اش را برداشت.

صاحب مغازه جلو دوید و در را برای او باز کرد.

صدای موسیقی پیچید:

دلشده یک کاسه ی خون، به دلم داغ جنون، به کنارم تو بمون، مرو با دیگری

اومده دیوونه ی تو، به درِ خونه ی تو، مرو با دیگری

یداله هنوز پایش را بیرون نگذاشته بود که صدایی در فضای قهوه خانه پیچید: آهای جوون! فریدون منم. «اوتور یئره

یداله به طرف صدا برگشت. هر دو نفر چشم در چشم هم دوختند. فریدون چشمش را به سینه ی مردی که عکس شاه را تا زیر گلویش خالکوبی کرده بود برگرداند و گفت: ای فَلَک! ببین!

یداله هم نگاهش را چرخاند و به تصویر مرد سبزپوشی نگاه کرد که بالای سَرش نوشته شده بود: «لا فَتی الاّ عَلی، لا سَیف الاّ ذوالفقار».

فریدون پرسید: «آدین نه دی؟»

- «یدی.»

- لَقبت چیه؟

یداله جوابی نداد.

یکی از نوچه ها قاه قاه خندید. فریدون سرفه ای کرد و گفت: شناختمت. لَقبت رو هم میدونم. مثل اینکه همشهری خودمی!

- من هم اسم تو رو شنیده بودم؛ اما فکر نمیکردم یه همچین جایی ببینمت!

- واسه چی توی این محله آفتابی شدی؟

یداله نگاهی به لباس «مانتوگُل» او انداخت و جواب داد: اینجا مملکت منه. کسی نمیتونه به من بگه «بالای چشمت ابروست

فریدون دستی بر موهای فرفری اش کشید و پرسید: حتی اگه اون آدم «فریدون» باشه؟

یداله لبخندی زد و یک قدم به او نزدیکتر شد. یکی از صندلی ها را به طرف میز او هُل داد و گفت: حتی اگه شصت، هفتادتا نوچه دور و بَرش داشته باشه.

صدای به هم خوردن میز و صندلی مشتری ها را عقبتر راند. جلوی قهوه خانه شلوغ شده بود.

صورت فریدون سرخ شد. یک نخ سیگارِ وینستون بر لب گذاشت. یکی از نوچه ها جلو آمد و فندکی روشن کرد. فریدون صورتش را به شعله ی آتش نزدیک کرد. یداله جلوتر آمد و فندک را از دست جوان گرفت و روی موزاییک ها پرت کرد. فریدون مثل مجسمه خشکش زده بود. صدای به هم خوردن چند شئ آهنی به گوش مسافر خورد.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده