خاطرهای از شهید عشقعلی احمدی/ بخشش
کبری احمدی خواهر شهید عشقعلی احمدی از برادر خود میگوید؛
آن روز رفته بودم خانۀ مامان. صدای زنگ در را که شنیدم به مامان گفتم: تو بشین. پات درد می کنه.
تا در را باز کردم، زن را شناختم. هم محلی مان بود. خانه اش چند کوچه بالاتر از خانۀ مادر بود. بعد از سلام و احوالپرسی با خوشرویی گفت: داداشت که خونه نیست؟
- نه، مدرسه ست.
- مامان هست؟
توی فکرم هزارتا علامت سؤال چرخید. فکر کردم شاید از داداش یا یکی از فامیل ها شیطنتی دیده و میخواهد خبرش را به مامان بدهد. مامان که آمد دم در، من هم کنارش ایستادم تا ببینم چه کارمان دارد.
زن را تعارف کرد بیاید توی خانه؛ اما زن فقط تا داخل راهرومان آمد.
چادرش را که رو گرفته بود، رها کرد و گوشۀ چادر را مچاله کرد توی دستش. با لبخند گفت:
- والا دلم نیومد بهت نگم. کاش همۀ بچه ها مثل پسر تو بودن. ماشاالله با اینکه دوازده- سیزده سال بیشتر نداره...
مامان آرام گفت: چی شده مگه؟
- پیرزن لالی که همسایۀ ماست می شناسی؟
- همونی که شوهرش مرده؟
- آره. همسایۀ روبرویی منه. والا خیلی وقت بود میدیدم پسرت عصرا میاد در خونه شو زود میره.
خودمم تعجب کردم با این پیرزن چی کار داره. دیروز منتظرش موندم و یواشکی از لای در دیدمشون. میاد دم خونۀ پیرزن بهش پول می ده. اون بندۀ خدا هم با زبون بی زبونی دستاش رو می بره بالا و براش دعا می کنه.
حرف های زن را که شنیدم توی دلم از کار عشقعلی کلی ذوق کردم. میدانستم بابا روزی پنج تومان پول توجیبی به او می دهد. پس پولش را می بخشید به نیازمند.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان