معرفی کتاب/ پسران من
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "پسران من" بر اساس زندگی شهیدان عبدالوهاب و محمد ولی جعفری به قلم فاطمه شکوری در 163 صفحه چاپ شده است.
این کتاب با شمارگان یک هزار جلد، قطع رقعی یکم بهار سال 1397 روانه بازار شد.
فهرست مطالب کتاب "پسران من" شامل مقدمه، مقدمه ناشر، به روایت اصغر گلپیکری، به روایت آقای عباسی، به روایت علی اوسط بیگدلی، به روایت محمد نصیری وطن، به روایت رضا عباسی، به روایت حسین علاپور و تصاویر و اسناد میشود.
در مقدمه این کتاب میخوانیم؛
خانهی شهید عبدالوهاب جعفری را میشناسید؟
نگاه پیرمرد به دسته گلی بود که در دست داشتیم. سوالم را دوباره پرسیدم. خندید و گفت باید دو تا دسته گل میخریدی!
با تعجب نگاهش کردم. از روی چارپایهی چوبی که جلوی در مغازه گذاشته بود، بلند شد؛ به طرفم آمد و گفت: برادرش محمدولی هم شهید شده! بعد دست لرزانش را بالا آورد و به یک کوچه اشاره کرد و گفت: آن کوچه را میبینی؟ بن بست اول نه بن بست دوم، در آبی...! تشکر کردم. پیرمرد چند قدم همراهم آمد و پرسید: چیزی شده/ قبل ا اینکه حرفی بزنم ادامه داد: آخه کسی سراغشون رو نمیگیره. خیلی غریبن....!
حرف پیرمرد در سرم چرخید. کسی سراغشون رو نمیگیره....!
سرم را تکان دادم و به راه افتادم. ولی با حرف پیرمرد انگار وارفته باشم؛ قدمهایم کند شد.
سی سال از جنگ گذشته بود. نمیدانم کدام یک در غربت بودیم. من یا مادری که داشتم به دیدارش میرفتم؟!
در بخشی از کتاب میخوانیم؛
بلند شدم و رفتم به آشپزخانه، کتری روی چراغ می جوشید. چایی دم کردم. چند استکان و نعلبکی داخل سینی گذاشتم و به اتاق برگشتم.
حاج محسن هم آمده بود. داشت با عبدالوهاب حرف می زد. دربارهی فروش مغازه و اوضاع گرانی و احتكار بعضی ها . نمی دانم ساک را گوشه ی اتاق ندیده بود یا خودش را به آن راه زده بود. عبد الوهاب هم چهارزانو کنار او نشسته بود. همه شان همین طور بودند. احترام زیادی برای ما قائل بودند. هیچ وقت از آن ها بی احترامی ندیدم.
حاجی هم همیشه احترامشان را داشت. من گاهی صدایم را بالا می بردم و سرشان داد میکشیدم . اما او نه همیشه با احترام و مهربانی با آنها رفتار می کرد.
وقتی عبد الوهاب به جبهه می رفت، اجازه نداد برای بدرقه اش برویم. پرسیدم: آنوقت ها می گفتی برای بدرقه نیایید خانوادهی شهدا ناراحت می شوند، حالا چه می گویی؟ ما که خودمان ، خدا را شکر خانواده ی شهید هستیم! دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: بعضی از خانواده های شهدا، یک پسر بیشتر نداشتند که آن هم شهید شده و حالا شما را می بینند و غصه می خورند که چرا همان یک پسر را داشته اند.گفتم: باشه ننه! برو به سلامت.
من که حریف این زبان تو نمیشما حمید ساک برادرش را به دستش داد و گفت: من هم عضو بسیج شدم. هفته ی بعد مانور داریم. بعد قرار است آموزش بينيم دستم را رو به آسمان گرفتم و گفتم: خدایا شکر که تفنگ محمدولی روی زمین نمی ماند.
بعد از رفتن او ، حمید با آب و تاب نحوه ی ثبت نامش را برایم تعریف کرد. پانزده سال بیشتر نداشت ؛ اما سر نترسی داشت. خیلی هم غیرتی بود روزی که قرار بود بسیجی ها رژه بروند، من و چند نفر از زنهای همسایه هم برای تماشا رفتیم.
رویم را گرفته بودم تا حمید نبیند. اگر میدید، ناراحت میشد. مارش نظامی پخش می شد. نوجوان ها لباس بسیج پوشیده بودند و به حالت آماده باش نظامی حرکت می کردند. حمید اول صف بود. یک اسلحه هم برداشته بود. قنداق اسلحه تا زانویش می رسید. خنده ام گرفت. ابروهایش را در هم کشیده بود و با ابهت قدم بر می داشت. بعد با غیظ و غضب قدم هایش را روی زمین میکویید.
من تا آخر رژه نماندم ؛ و به خانه برگشتم و ناهار را آماده کردم. وقتی حمید آمد، با خوشحالی همه چیز را برایم تعریف کرد. من، علی و مناف را هم با خودم برده بودم. یک دفعه علی گفت : دادش؛ لباس بسیج خیلی بهت می اومد. حمید، جا خورد ؛ اما چیزی نگفت.
چند هفته بعد هم برای دوره آموزشی رفت.
سال ۱۳۶۳ بود. کلثوم گاهی تلفن می زد و ابراز دلتنگی میکرد . نگران بود مبادا عبدالوهاب و حمید هم شهید شوند. هر چه من گفتم که نگران نباشد و به خدا توکل کند، او باز هم نگران بود. كلمات : عبدالوهاب سر نترسی داره ، می ترسم اتفاقی براش بیفته!
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان