شوخی با گلوله/ خاطرهای از شهید همت مهدیلو
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید همت مهدیلو، سیام خرداد 1343 ، در روستای پاپایی از توابع شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش جمشید و مادرش جمیله نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند.
خیاط بود. از سوی بسیج به جبهه رفت. دوم خرداد 1361 ، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، شهید شد.
مدفن او در مزار پایین شهرستان زادگاهش قرار دارد.
ثریا مهدیلو خواهر شهید همت مهدیلو از برادر شهید خود چنین روایت میکند؛
گاهی برای اصغر لباس میدوخت. اصغر هم تا دایی اش را می دید با اینکه کوچک بود و هنوز زبان باز نکرده بود اما گل از گلش می شکفت.
لباس ها را با سلیقه برش می زد و خیلی تمیز میدوخت.
می گفتم: داداش چرا زحمت کشیدی؟ تو باید کار کنی و برای زندگی خودت پول جمع کنی.
گونه هایش گل میانداخت. حرف را عوض می کرد که: نه آبجی، دیدم پارچه اش خوشگله گفتم برای اصغر هم لباس بدوزم.
روزهای آخر حکومت شاه بود. شهر به هم ریخته بود.
هر لحظه صدای گلوله و فریاد می آمد. خانۀ پدرم هم وسط شهر بود و نمیتوانستم تنها به دیدنشان بروم. مغازه ای که همت در آن خیاطی می کرد روبروی خانۀ ما بود. بعضی وقت ها همت من و اصغر را تا خانۀ پدرم همراهی می کرد تا سالم برسیم.
چند روزی بود نتوانسته بودم از خانه بیرون بروم. اصغر بی تابی می کرد. به همت سپرده بودم هر وقت سرش خلوت شد بیاید دنبالم.
بعد از ظهر آمد دم خانه و گفت: آبجی ا گه میخوای بری خونۀ آبا زود آماده شو!
وسایل و لباس هایمان را از قبل آماده کرده بودم. اصغر را بغل کردم و وسایلم را برداشتم. تا برسیم محلۀ مهدیه، صدای تظاهرات و تیراندازی بلند شد. همت، اصغر را بغل گرفت و پا تند کرد. گفتم: داداش یه کم آروم تر برو.
صبر کرد بهش برسم. گفت: آخه می ترسم تظاهرات تموم بشه و بهش نرسم.
- داداش نرو. می کشنتون.
- نگران من نباش. چیزیم نمی شه.
ناچار ما را از کوچه پسکوچه ها می برد تا به مأمورها نخوریم. توی دلم صلوات می فرستادم و ذکر می گفتم تا اتفاقی نیفتد. هر چه نزدیک خانۀ آبا می شدیم شلوغی و تیراندازی بیشتر می شد. حمام جغریه را رد کردیم و رسیدیم در خانه. همت، اصغر را زمین گذاشت و در را باز کرد. آبا توی حیاط ایستاده بود و دل نگران ما بود. رفتم تو. همدیگر را بغل کردیم.
گفت: زود بیایید تو ثریا. اینجا خیلی خطرنا که.
همت در را بست. چند قدم بیشتر جلو نیامده بود که یکی از گلوله ها تا داخل حیاط رسید و درست از کنار پایش گذشت و افتاد توی باغچه، جوری که پایین شلوارش را سوزاند.
از دیدن این صحنه همۀ ما ترسیده بودیم. حرف توی دهانم یخ زده بود. تا خواستم چیزی بگویم خندید و گفت: سعادت ندارم شهید بشم.
دستی به خداحافظی تکان داد و از در زد بیرون.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان