شهیدی که روزها در انتظار مادرش اشک ریخت
به گزارش نوید شاهد از زنجان، رسول موسوی ششم فروردین 1345 ، در شهرستان زنجان به دنیا آمد. پدرش سیداسرافیل (فوت 1361) و مادرش گ لاثر نام داشت. دانشآموز اول متوسطه بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم اسفند 1362 ، در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید.
پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و یازدهم دی 1375 ، پس از تفحص در مزار پایین زادگاهش به خاک سپرده شد.
برادرش سیدعلی نیز به شهادت رسیده است.
**زهرا موسوی خواهر شهید در بیان خاطرهای از برادر خود چنین میگوید:
روزها بود که از مامان خبر نداشتیم. چشممان به دهان بابا بود که یک روز بگوید مامان مرخص میشود.
سیدرسول ده سال داشت و بزرگتر از من و سیدعلی بود. او به مامان وابستگی بیشتری داشت. هر روز که بابا از زنجان به سلطانیه برمیگشت، رسول قبل از همۀ ما میدوید جلوی در حیاط و سراغ او را می گرفت؛ اما بابا هر بار در حالی که بند پوتین هایش را باز میکرد، می گفت: همین روزها مامانتون رو مرخص می کنن.
ما به سبب شغل بابا به سلطانیه منتقل شده بودیم. مدتی که مامان بهعلت یرقان بستری بود، عمه به کارهایمان رسیدگی میکرد. بابا هم دائم به زنجان می رفت و بین پاسگاه گنبد سلطانیه و بیمارستان زنجان در رفت و آمد بود. برای همین سرویسی گرفته بود تا روزهایی که نبود، ما از مدرسه جا نمانیم. رسول از نبود مامان خیلی بیقرار شده بود.
ما کوچکتر بودیم و نگرانی او را درک نمی کردیم. گاهی به بابا اصرار میکرد: تو رو خدا من رو با خودتون به زنجان ببرید تا مامان رو ببینم.
اما بابا اجازه نمیداد. می گفت: نگران نباش پسرم،مامانتون زود خوب می شه و برش می گردونیم خونه.
گاهی رسول بغض می کرد و می رفت توی اتاق. تا اینکه دیدم هر بار رسول از مدرسه برمیگردد پشت شلوارش خاکی است. آنوقت ها لباس فرم مدرسه شان کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید بود. رسول هم همیشه لباسش را با سلیقه و تمیز نگه می داشت. از دیدنش با این سر و لباس تعجب کرده بودم. گفتم: داداش چرا لباسات کثیف شده؟
چرا چشم هات قرمزه، گریه کردی؟
اما او جواب درست و حسابی به من نداد، فقط گفت: آبجی نمی خوام بابا بفهمه.
من هم چیزی به کسی نگفتم. چند روز گذشت. وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم رسول نیامده و عمه و بابا حسابی نگران هستند. پرسیدم: چی شده بابا؟
- زهرا تو می دونی رسول کجاست؟
- مگه مدرسه نیس!
- معلمش گفت اون چهار روزه سر کلاساش نرفته.
از تعجب چشم هایم گرد شد: ولی بابا من خودم هر روز می بینم اون جلوی مدرسه ش پیاده می شه.
- رانندۀ سرویس هم همین رو میگه. نمیدونم کجا رفته. اومدم خونه فکر کردم میاد پیش عمه ت. اما دیدم فقط کیفش رو گوشۀ حیاط قایم کرده.
عمه گفت: بابات امروز اومده بود مدرسه تون اوضاع درستون رو بپرسه وگرنه حالاحالاها نمی فهمیدیم رسول سر کلاسش نمیره.
- بابا جون حالا باید چی کار کنیم؟
- نمیدونم. آخه کجا ممکنه رفته باشه. از صبح همه جا رو گشتم.
- نگران نباش داداش. رسول پسر عاقلی هستش. هر جا باشه حتماً پیداش می شه.
- آخه رسول درسش بیسته. بچه ای نیس که از مدرسه فراری باشه. خودش می دونه من چقدر روی درسش حساسم.
مکثی کرد.
عمه سینی چای را گذاشت جلوی بابا.
بابا بی تابانه بلند شد: برم اطراف جاده رو ببینم. شاید با کسی رفته اون طرفا.
هنوز یک ساعت از رفتن بابا نگذشته بود که دیدم در حیاط باز شد و بابا همراه سیدرسول آمدند تو.
از دیدن داداش نفس راحتی کشیدم. دویدم سمتشان.
- داداش کجا بودی؟
رسول نگاهی به بابا انداخت و بی هیچ حرفی رفت داخل خانه. بابا لبخندی زد.
- طوری نبود زهرا جان. آقا رسول دلتنگ مادرش شده.
عمه پرسید: کجا بود داداش؟
- این چند روز می رفته سر جادۀ زنجان تا ببینه من با مامانش از راه می رسم یا نه.
عمه زد روی دستش: بمیرم... چرا به ما چیزی نگفته.
چشماش چرا ای نقدر قرمز بود، دعواش کردی؟
بابا پوتین ها را از پا کند و همراه من آمد داخل خانه.
وقتی دید رسول رفته توی اتاق با صدایی آرام گفت: - آبجی فک کنم سیدرسول حسابی گرسنه باشه. این بچه سهچهار روزه میره لب جاده. هر کدوم از مردم محلی رد می شن از کنارش میپرسن تک و تنها اونجا چی کار داره. بچۀ کیه؟ خونه ش کجاست؟ اینم چیزی از زبون ترکی متوجه نمی شه. فقط گریه می کنه و می گه منتظر مامانم هستم.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان