خاطرهای از شهید اباصلت سهرابی/ حیایی که پدر را خجالت زده کرد
به گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید اباصلت سهرابی هجدهم خرداد ۱۳۲۲، در روستای شیخ جابر از توابع شهرستان ایجرود به دنیا آمد. پدرش اسمعلی و مادرش لیلان نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نقاش ساختمان بود. سال ۱۳۴۶ ازدواج کرد و صاحب سه پسر شد. چهاردهم آذر ۱۳۵۷، در زنجان هنگام تظاهرات علیه رژیم شاهنشاهی بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید. پیکرش را در مزار پایین همان شهرستان به خاک سپردند.
شیرین سهرابی خواهر شهید شهید اباصلت سهرابی در خاطرات خود چنین بیان میکند:
اباصلت یکی یک دانۀ خانۀ ما بود. سه خواهر بودیم و همین یک برادر. آبا زیادی به اباصلت وابستگی داشت.
یک شب دیر وقت آمد دم خانۀ ما. شوهرم در را باز کرد.
دم در چند ثانیه ای حرف زدند و بعد با چهرۀ گرفته آمدند توی اتاق.
- چی شده آبا جان؟
- داداشت از صبح با دوستاش رفته روستا تفریح کنن. هنوز برنگشته خونه.
- کی رفته؟
- صبح زود. بهش گفتم هر جور شده شب رو برگرد خونه. اما هنوز برنگشته.
زدم روی دستم: حالا چطوری ازش خبر بگیریم؟
آبا تکیه زد به دیوار. آرام نشست روی زمین. چش مهایش نمناک شده بود.
- نمیدونم که. نمی دونم... اگه اتفاقی براش افتاده باشه... کاش نمی ذاشتم بره.
نشستم کنارش. شانه اش را بوسیدم و بغلش کردم: نترس آبا جان! هر جا باشه پیداش میشه. حتماً جوونا دور هم جمع شدن حواسشون به شب و روز نیست دیگه.
شوهرم گفت: آره. شاید از فامیل ها کسی برای شب نگهشون داشته. جوونن. هر جا باشن مراقب خودشون هستن. بد به دلت راه نده خاله.
آن شب دل آبا را قرص کردم و شوهرم او را رساند خانه شان. اما خودم تا صبح از فکر و خیال خوابم نبرد.
صبح زود شوهرم را با صدای کتری و قوری و استکان بیدار کردم. صبحانه اش را که خورد فرستادمش در خانۀ آبا تا ببیند از اباصلت خبری شده یا نه. تا برگردد دل توی دلم نبود. ناهارم را بار گذاشته بودم. صدای قل قل غذا انگار صدای دل من بود که از نگرانی در تب وتاب افتاده بود.
بوی غذا معدۀ خال یام را هم می زد. تا صدای چرخیدن کلید توی قفل در آمد، دویدم جلو. شوهرم مرا که دید سؤالم را خواند: صبح آمده خونه. نگران نباش!
نفس راحتی کشیدم. زیر لب گفتم: الحمدلله.
آمد تو. کفش هایش را جفت کردم و در را پشت سرش بستم. دلم آرام شده بود. حالا عطر گوشت پخته و برنج دمکشیده را حس میکردم. رفتم توی آشپزخانه تا برای هردومان چای بریزم. دیدم چهره اش کمی ناراحت است.
گفتم: چیزی شده؟
نگاهم کرد.
- چرا ناراحتی آقا؟
- صبح اباصلت رو توی کوچه دیدم.
حرفش را خورد.
- طوریش شده بود؟
- نه... راستش از خودم ناراحتم...آخه زدم توی گوشش. دعواش کردم گفتم چرا این پیرمرد و پیرزن بیچاره رو تا سر حد سکته بردی.
میدانستم کارش از روی دلسوزی برای آبا و بابا بوده است. برای همین ملامتش نکردم.
- اباصلت بهت چیزی گفت که ناراحت شدی؟
- کاش چیزی گفته بود. برادرت خیلی باحیاست.
وقتی زدمش، کلاه از سرش افتاد توی جوب. اما حتی خم نشد برداره. تمام مدت تا من برم سرش پایین بود.
حتی توی چشمام نگاه نکرد. گفت دیشب میخواسته با دوستاش برگرده. اما سکینه باجی من دیدتش و گفته اگه شب نمونه خونه ش روش نمیشه تو صورت تو نگاه کنه.
گفت نتونسته روی سکینه باجی رو زمین بندازه.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان