معرفی کتاب / پا به پای جنگ
به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب "پا به پای جنگ" با تیراژ 1000 جلد در سال 1396 نخستین چاپ خود را تجربه کرد.
قطع این کتاب رقعی بوده و طراحی جلد و صفحهآرایی آن توسط مهدی امیر اصلانپور انجام شده است.
موضوع این کتاب ایران و جنگ بوده و حاوی خاطرات رزمندگان و ایثارگران شرکت توزیع نیروی برق استان زنجان است.
مصاحبه، تدوین و نگارش کتاب "پا به پای جنگ" توسط مسعود بابازاده انجام شده و انتشارات غواص آن را منتشر کرده است.
در بخش سرآغاز کتاب میخوانیم؛
روحش شاد آن شهید اهل قلم، سید مرتضی آوینی که گفت: غایت خلقت جهان، پرورش انسانهایی است که در برابر شداید، بر هر چه ترس و شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.
این کتاب حاصل 42 ساعت گفتگو همدلی با 42 نفر از رزمندگان و ایثارگرانی است که بعضی از آنها، با دستکاری شناسنامههایشان، خود را به جبهههای نبرد رساندند و پابهپای جنگ بزرگ شدند.
امیدوارم صفحات کتاب را با عشق ورق بزنید و قهرمانانش را گاهی با لبخند و گاهی با اشک همراهی کنید.
در قسمتی از کتاب آمده است؛
ماجرای شیرینی
سال 1363 بود که درسم را تمام کردم به خدمت سربازی رفتم. من در پادگان تیپ 2 شهر سلماس، واقع در استان آذربایجان غربی آموزش نظامی میدیدم.
به شیرینی و تنقلات زیاد علاقه داشتم. یک روز مرخصی گرفتم و به زنجان رفتم. دو، سه روز ماندم و موقع برگشتن، خانوادهام از قنادی برایم کیک خریدند و توی ساک گذاشتند.
وقتی به پادگان سلماس برگشتم، بدون اینکه بچهها بفهمند، خوردنیهایم را در کیسه انفرادی جای دادم و درش را محکم بستم. چون اگر به دوستانم تعارف میکردم، در همان لحظه اول تمام میشد.
دلم را به این خوش کرده بودم که چند روزی با خوردنیهای خوشمزه سرگرم شوم. در آنجا سربازهای زنجانی هم بودند.
من موقعی که خوردنیها را پنهان میکردم، دیدم کسی در سالن خوابگاه نیست. نگو یکی از سربازهایی که در تخت خوابش خوابیده بود تا به آموزش نظامی نرود، من را میبیند.
او تختخوابی داشت که گود بود. وقتی که رویش را با پتو میکشید و میخوابید، در گودی تخت فرو میرفت و این باعث میشد که دیده نشود. اتفاقا پسری زبروزرنگ و از همشهریهای خودمان بود.
موقعی که بچهها از آموزش بر میگردند، به بچهها میگوید: شاجری یکسری خوردنی را در کیسه انفرادیاش پنهان کرده و کسی جز من از این موضوع خبر ندارد.
فردای آن روز وقتی من از نگهبانی به آسایشگاه برگشتم و از سرما میلرزیدم و پاهایم سرد بود، آهسته در کیسهام را با کردم، دیدم نه تنها شیرینیهایم را خوردهاند بلکه آشغالهای تخمه و پستهها را هم روی تختم ریخته و رفتهاند.
من با دیدن صحنه، عصبانی شدم و گفتم: کیسه من را کی این جوری کرده.
اگر بفهمم کیه، حسابش رو میرسم.
بچهها کمی با من شوخی کردن خندیدند و آرامم کردند و جریان را گفتند و غذرخواهی کردند.
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان