قول مردانه یک خلبان شهید برای شفاعت خواهر
چقدر زود گذشت کمتر از چشم برهم زدنی. لحظههای ناب در کنار
تو بودن و زندگی را آموختن. کم و کسریهای خانه را که جبران کردی ، دست بردی زیر بند
ساک کوچکی که موقع آمدن پر بود و حالا خالی شده بود. نگاهت به ساعت روی دیوار و عقربههایش
که روی یازده دو دو میزد، خیره ماند. دست بردی و ساعت را از روی دیوار پایین کشیدی،
باطریاش را نو کردی و گذاشتی سر جایش. عقربهها جانی دوباره گرفتند و با ضرب آهنگ
دلنشینی در دل زمان به حرکت درآمدند و زندگی را برایمان جاری کردند. مثل بچگیهامان
تو را مثل نگین انگشتری در میان گرفتیم و برای دل کندن از تو جان کندیم.
مادر شما را از زیر قرآن رد کرد و پشت سرتان آب پاشید. به یمن اینکه لحظهی وصال زود فرا رسد. در را بستیم و هرکدام گوشهای کپ کردیم و من غرق در خاطرات شب گذشته، تو را مرور کردم و حرفهایت را. جوجههایی را که با لذت تمام برایمان درست کردی، خوردیم و خودت تنها لقمهای کوچک از آن لقمههای مینیاتوریات در دهان گذاشتی و بعد دست از غذا کشیدی. درست مثل روزی که مجتبی از سفر کربلا آمده بود. خانهشان بودیم و تو همهمان را به صرف کباب میهمان کردی. همین که سفره پهن شد لقمهی کوچکی گرفتی و کشیدی کنار. به دیوار تکیه دادی و زانوهای کشیدهات را بغل گرفتی و غرق تماشایمان شدی. گفتی که سیری و میل نداری. اما انگار برای دیدن لذتِ خوردن ما سیری نداشتی. آرام و بیحرف همان گوشه نشستی و محو تماشایمان شدی. مجتبی و جواهر و زهرا دستهای محمدحسین را گرفتند و با توپ علیرضا رفتند تا سرگرمش کنند.
تو اما از جمع عذر خواستی و به پشت دراز کشیدی. محو آسمان بالای سرت شدی و ستارههایی که انگار با شادمانی برایت چشمک میزدند. هوا آنقدر صاف بود که ستارهها را نزدیک احساس کردم و پرنورتر از همیشه. مادر فنجان هایش را پر کرد از چای هلدار و سینی را گذاشت وسط و تو شروع کردی و برایمان از آسمان گفتن و از زیبائی هایش برایمان توصیف کردن که انگار خودمان پرواز میکردیم.
از زمین گفتی و از حقارت هایش. گفتی که هر چقدر در آسمان اوج میگیری، زمین و حقارتش را بیشتر باور میکنی. از اینکه دنیا برایت مثل قفس میماند و چقدر دلتنگت میکند. گفتی که دلت یک جای دنج میخواهد و برای یکبار هم که شده دوست داری زیر کرسی پا دراز کنی و به دیوارهای کاهگلی تکیه دهی در دل سادگی غرق شوی و از هیاهو و همهمهی دنیا و آدمهایش برای همیشه فاصله بگیری.
گفتی از زیتونی لباس پروازت و اینکه زیتون نماد طول عمر و پر برکتی و پرثمری است و باور آسمان و عظمتش با خلبانها کاری میکند که از عمر کوتاهشان شکوه نکنند چون با پرواز آنچه را که باید درک میکردند، به دست میآورند. اینکه بشر با همهی دبدبه و کبکبهاش مقابل عظمت خدا هیچ نیست. به پهلو دراز کشیدی و دستت را تکیهگاه سرت کردی و رو به همهی ما با خنده و بیملاحظه گفتی:” اگه دعا کنید شهید شم، اونجوری که خودم دوست دارم قول مردونه میدم همتونُ شفاعت کنم” سابقه نداشت تو ملاحظه را کنار بگذاری و آنقدر صریح حرف دلت را بگویی، اما آن شب حرفت را زدی بیملاحظه و بیلفافه. طاهره از سر شوخی درآمد که:” شهادت که نصیب تو شد چی به ما میرسه؟” جدیتر شدی و گفت:”شفاعت یک شهید رو هیچوقت دست کم نگیر.”
مادر اما بند دلش پاره شد برای حرفهای صریحات. گفتم:” فکر کن مِنو آزادِ . چه جور شهادتی رو سفارش میدی؟” نگاه ازم گرفتی و خیره به آسمان گفتی:”جوری شهید بشم که حتی ذرهای از من روی زمین ریخته نشه.”دوباره باهم نگاه به نگاه شدیم که گفتی:”میدونی مرضیه زمینُ اصلا دوست ندارم…. ظلم و فساد روی زمین زیاده. دوست دارم تو آسمون شهید شم. تو دل زلالی و پاکی…. تو دلِ بارون.”
آرام خودت را نزدیک مادر رساندی. شرمی که داشتی هیچوقت اجازه نمیداد که خیلی به مادر نزدیک شوی. اما آن شب انگار هیچچیز مثل سابق نبود. آهسته سرت را نزدیک پاهای مادر بردی که چشمهای بغضآلودش را از ما پنهان میکرد تو اما دلت میخواست سر روی پاهایش بگذاری و هردو آرام بگیرید.
مادر که تقلا میکرد تا چشمهایش نبارند سرت را بلند کرد و روی پاهایش گذاشت و بعد شروع کرد آرام آرام به نوازش کردن موهای لخت و مشکیات.
مجتبی و جواهر و زهرا دست محمدحسین را گرفته بودند و میآمدند. محمدحسین بادکنک بزرگ و قرمزی را که برایش خریده بودند با خوشحالی گرفته بود و توی هوا تاب می داد. سرت را که روی پاهای مادر دید به شوخی گفت: به به چشم ما روشن….بارون کم بود پاهای مامانم شد سهم مصطفی که”. سیاهی چشمهایت با سبزی چشمهایش تلاقی کرد، گفتی:” من تکلیف حلوامُ مشخص کردم، تو نمیخوای تکلیف بستنیتُ روشن کنی؟!” و من خیره به پلکهای فروافتادهات و مژهی سیاهی که روی گونهی سمت راستت جاخوش کرده بود، گفتم:”یه آرزو کن.” بی آنکه چشمهایت را باز کنی لبهایت جنبید که:” خانم آلزایمر کاش شنیدههاتُ یادداشت میکردی.” گفتم:” خدا رو چه دیدی شایدم یه روزی کتابشون کردم.” لبهایت به لبخند شیرینی گشوده شد. پرسیدم:” حالا کدوم چشمت؟!” انگشت اشارهت رو بین دوتا چشمهای بستهات حرکت دادی و سر آخر دستت را بردی روی چشم راستت. بند دلم پاره شد…………
مژهی سیاه را برداشتم و گذاشتم کف دستت. چشم باز کردی. نگاهت را که گرما و برق خاصی داشتند پاشیدی روی صورتم و من غرق در لبخند محوت نگاهت را که داشت بادکنک قرمز محمدحسین را توی هوا دنبال میکرد به یاد آوردم که:” خدا گفت: به دنیایتان میآورم تا عاشق شوید. آزمونتان تنها همین است: عشق.
و هرکه عاشقتر آمد، نزدیکتر است.
پس نزدیکتر آیید، نزدیکتر.
عشق، کمند من است. کمندی که شما را پیش میآورد. کمندم را بگیرید و لیلی کمند خدا را گرفت. خدا گفت: عشق، فرصت گفتگو است. گفتگو با من. با من گفتگو کنید.”
منبع: اداره امور فرهنگی، تبلیغات، هنری و اسناد بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان