شهید مدافع حرمی که جانباز شیمیایی بود / گفتگوی نوید شاهد زنجان با همسر شهید داود مرادخانی
هرچند شهادت او را به باغ اولیای الهی نزد پروردگار دعوت کرد اما او هنوز هست. هنوز صدای نفسهایی که روزی طعم تلخ مواد شیمیایی را شنیده بود به گوش همسرش میرسد. نیست اما هستی جاویدان برای همسرش رقم زده. کسی که در تمام سالهای کار و ماموریتش همسرش فرزندان صالحی را تربیت کرده است و رسم درست زندگی کردن را از پدر فرا گرفته اند. شهید داود مرادخانی به گفته همسرش کسی بود که در انتقال مفاهیم ارزشمند عمل را بر گفتار ترجیح میداد و همین بود که هیچگاه انجام کارها و نحوه برخورد و رفتار را نمیگفت بلکه در عمل انجام میداد و نتیجه آن تبعیت اطرافیانش بود.
حدود 30سال از ازدواج شهید مدافع حرم داودمرادخانی و همسرش میگذرد و در تمام این سالها همسرش مریم خانم از انتخاب خود پشیمان نشده است. در میان سخنانش چندین بار میگوید داود و من زندگی آنچنانی نداشته و هرگز نمیخواهم بگویم که در زندگی با هم مشکل نداشتهایم بلکه میگویم خوبیهای داود از بدیهایش بیشتر بود و همین موضوع او را در وجود من همچون شمعی گرمابخش همیشگی کرد.
در ادامه گفتگوی خبرنگار نوید شاهد استان زنجان با همسر شهید مدافع حرم را دنبال کنید.
چه طور شد که شهید مرادخانی را به عنوان همسفر زندگیتان انتخاب کردید؟
خاطرم میآید 13، 14 سال بیشتر نداشتم و آن موقع بسیاری از کارهای اداری پدر را به دلیل بی سوادیاش من انجام میدادم و گاه امضاء نیز میکردم. یک روز صبح پدرم به همراه دوستش که در واقع پدر همسرم بود به منزلمان آمدند و دوباره پدر از من خواست برگههای همراهش را امضاء کنم از قضا آنرو من سر ناسازگاری گذاشتم و چون در خانه شکر برای صبحانه نبود لجاجت کرده و قبول نکردم چون در بچگی علاقه بسیاری به خوردن چای شیرین در صبحانه داشتم خلاصه پدر به هر طریقی که میتوانست برایم شکر آورد. آن روز گذشت این صحنهها در ذهن پدر همسرم مانده و زمانی که مادر همسرم گفته بود که باید دختری را برای داود پیدا کنیم دوست پدر گفته بود که نیازی به پیدا کردن نیست دختر خانه آقا سید است و همان عروسمان خواهد شد. این شد که بعد از برخی رسومات و مراحل من در سنین حدود 14 و 15 سالگی عروس خانه آقای مرادخانی شدم.
یادتان میآید زمانی که با شهید برای ازدواج صحبت میکردید چه مواردی را گفتند؟
من کم سن و سال بودم و از همان دوران نیز بازی را بسیار دوست داشتم این بود که آنها نیز من را همچون یک دختر پذیرفته بودند و مدتها زمان کشید تا مفهوم همسر بودن را متوجه شوم اما زمانی که با همسرم صحبت کردم موضوع مهمی را به من گوشزد کرد. "اینکه باید در زندگی طوری رفتار کنیم که والدینمان از ما راضی باشند نباید آنها را ناراحت کنیم یا حرفشان را پشت گوش بیاندازیم" و واقعا هم هر دو به این موضوع پایبند ماندیم به همین دلیل او هرگز باعث دلشکستگی والدینمان نشد.
از شغل شهید مرادخانی بگویید.
سال 1365 به عنوان بسیجی برای دفاع از کشور اقدام کرد و سال 1366 وارد سپاه شد او در عملیاتهای مرصاد، والفجر 10 شرکت داشت. همیشه در مناطق غرب و شمال غرب ماموریت داشت. بارها به دلیل مبارزه با منافقین تشویقی گرفته بود.
هیچ وقت مخالفتی با او به دلیل رفتن به جبهه و ماموریتها نداشتید؟
راستش را بخواهید فضای آنروزها طوری بود که اگر خانوادهام اجازه میدادند با اینکه چیزی از پزشکی نمیدانستم دلم میخواست به عنوان پرستار به رزمندگان کمک کنم. جالب است بگویم افتخار میکردم که همسر یک رزمنده بودم. در تمام سالهای زندگی مشترکمان مشکلات خانه را در نبودش به او انتقال نمیدادم. حتی وقتی به عنوان تخریبچی هم کارش را ادامه داد نه تنها مخالفتی نکردم بلکه باز هم استرس زندگی را به او انتقال نمیدادم.
از زمان بازگشت این شهید بزرگوار به منزل بگویید، رفتارشان چگونه بود؟
او به تمام معنا مسئولیت پذیر بود. زمانی که به منزل باز میگشت به گونهای کارها را سامان میداد که در نبودش جای خالیش را احساس نکنیم. من و همسرم زندگی دوستانهای داشتیم. او هیچگاه چیزی را به کسی دیکته نمیکرد بلکه همیشه عمل را ارزشمند میدانست. حالا که فکر میکنم میبینم هیچگاه نمیگفت چه کاری انجام دهم و چه کاری نه. بلکه او شروع به کار میکرد و من نیز برای تکمیل کار او اقدام میکردم و بدین شکل همه کارها به نوعی نظم داشت. حتی در منزل نزدیکان و فامیلها هم اینطور بود برای مثال اگر سفره غذا پهن میکردند او هم کمک میکرد، اگر ظرف میشستند او هم شروع میکرد و اینطوری هر کسی وارد عمل میشد و گوشه کار را میگرفت انگار همه متوجه میشدند که باید دست به کار شوند و مهمان بودن را کنار بگذارند. برای همین هر مهمانی که چند روزی در منزلمان میماند میگفت آقا داود و شما در خانه نظمی دارید که ما هم از آن پیروی میکنیم. وقتی فکر میکردم خاطرم نمیآمد که از مهمانی چیزی خواسته باشیم یا بگوییم باید کاری را انجام بدهد.
در دوران زندگی مشترک مشکلاتی هم داشتید؟
من هیچ وقت نمیگویم که در زندگی مشترک مشکلاتی نداشتیم، تفاوت عقیده وجود نداشت یا بینمان بحثی پیش نیامد بلکه میگویم اتفاقا گاهی بحثی هم بوجود میآومد اما قهرهای ما به چند دقیقه ختم میشد برای همین مادر همسرم که در یک خانه با آنها زندگی میکردیم میگوید "این دو حتی یکبار با هم دعوا نکردند". ما زندگی را با همراهی هم پشت سر میگذاشتیم او هوش بسیار بالایی داشت و بسیاری از هنرها را بلد بود.
از هنرهای شهید بگویید چه هنرهایی را داشتند و این هوش بالای ایشان در کارها چه طور خود را نشان میداد؟
خاطرم هست تصمیم گرفتیم فرش بافی کنیم برای نخستین بار دارقالی آمادهای برای بافت به خانه آوردیم در حالی که هیچ مهارتی نداشتیم. همسایهای داشتیم که در این کار خبره بود او چند روزی به منزل ما آمد و به هر دوی ما بافت قالی را آموزش داد. واقعا چند روز بیشتر طول نکشید که هر دو یادگرفتیم و او خیلی بیشتر. جالب اینکه آن قالی به اتمام رسید و با فروش آن نیز پول خوبی بدست آوردیم. هنرهای او تنها به این چیزها ختم نمیشد. خاطرم هست یک بار برای نوهام یزدان شالگردن خریدیم اما او آن را نپسندید و یک روزه برایش شالگردنی بافت. هنرهای زیادی داشت در درست کردن دمنوش نیز تبحر خاصی داشت هر مهمانی در حضورش سراغ دمنوشهایش را میگرفت و حتی در کارش نیز همه چای و دمنوشش را میپسندیدند و بدین شکل گرما بخش وجود دوستان و فامیل میشد. جوشکاری و بنایی و کارهای مردانه را که دیگر نمیتوانم بشمارم و واقعا در همه کارهای مردانه مهارت داشت و به بسیاری از نزدیکان و همسایگان کمک می کرد.
جای خالیاش را احساس میکنید؟
نمیتوانم چیزی بگویم. همین بسکه همه ما هنوز به عشق او زندگی میکنیم. زمانی که در ماموریت بود هم برای او زندگی میکردم مثل روز برایم روشن بود که هر زمان به عشق او کارهای خودم و بچهها را سامان میدادم انگار تنها برای او زندگی میکردم. هنوز هم بسیاری از مواقع احساس میکنم الان از راه میرسد و من باید همه چیز را آماده کنم. او برای همه ما تکیهگاهی مطمئن بود و همه حرفش را بی چون و چرا میپذیرفتند. میدانستیم که رفتارها و تصمیماتش بر روی منطقی استوار است. بارها برای تشویق و قدردانی کتاب برایمان هدیه میداد. حتی جالب اینکه تا زمانی که هر دو یادگارانش خودشان چادر نخواسته بودند آنها را مجبور به سرکردن چادر نکرد. بسیاری از مواقع در رفتارهای ناصحیحی که میدید موضوعی را تعریف میکرد یا کتابی با آن موضوع میخرید و به آن فرد هدیه میداد. هیچ وقت مستقیما اشتباهات و خطاها را گوشزد نمیکرد. این موضوع در مورد نماز هم برایمان اتفاق افتاد.
درباره نماز چه چیزی اتفاق افتاد؟
به یاد میآورم اگر میدید که در نماز اول وقت قدری سستی میکنیم میگفت:"نماز مثل لیمو شیرینه باید زود ادا شه چون اگر وقتش بگذرد تلخ میشه" همین جملهاش راغب میکرد که نماز اول وقت بخوانیم اما هیچ وقت نمیگفت بلندشید الان نماز اول وقت بخونید.
اگر بخواهید شهید مدافع حرم داود مرادخانی را معرفی کنید چه شاخصهای اخلاقی در ایشان را بازگو میکنید؟
او شجاع و نترس بود، مهربان بود و از خودگذشتگی نشان میداد، اگر از کسی دلگیر بود هیچ وقت به کل با او ارتباطش را قطع نمیکرد، همیشه مکمل بود و کاملم میکرد و در تصمیمات مصمم میکرد. راهنماییهایش تاثیر گذار بود. در زمان ناراحتی مدتی را خارج از خانه میگذراند تا راه بهتری پیدا کند و وقتی نهایت ناراحتی در او موج میزد قرآن میخواند و واقعا آرام میشد. هنوز هم با خودم میاندیشم که چه کار کرد که خداوند او را به آرزویش رساند؟. او احترام ویژهای به والدینمان قائل بود نماز اول وقت دوست داشت، از همه جالبتر اینکه هیچ وقت مرگ در بستر را دوست نداشت. هر وقت از شهدا حرف میزد غبطه میخورد که چرا در میان آنها نیست بعد میگفت من لیاقتش را ندارم اما او لیاقتش را داشت. او ارادت خاصی به حضرت زهرا(س) داشت و هر زمان در باره ایشان سخن میگفت چشمانش برق خاصی داشت. با اینکه در جنگ شیمیایی شده بود اما هرگز به دنبال ثبت مدارک به عنوان جانباز نرفت. هرچه دوستانش میگفتند که باید این کار را انجام دهی میگفت: " همه چیز برای این دنیا نیست باید برای آن دنیایم هم چیزی نگه دارم". با جوانها بسیار رابطه خوبی برقرار میکرد و با آنها همراه بود همین ارتباطات خوب او یزدان نوهام را شیفتهاش کرده و هنوز هم بی تاب پدر بزرگ است و جای خالش را احساس میکند انگار با نبودش کنار نیامده است.
از آخرین بودنش در کنار خانواده بگویید.
او هیچ وقت چیزهای خاص را نمیپذیرفت طالب چیزهای عمومی بود برای اولین و آخرین بار سال 94 با هم به مشهد رفتیم آن هم برای کلاسهای آموزشی. به دیگران میگفت میخواهم همسرم را ماه عسل ببرم. همیشه میگفت اگر بازنشسته شوم با همسرم ایرانگردی و بعد جهانگردی خواهم کرد. جالب است برایتان بگویم چند ماه پیش من از طبقه پایین و دخترم از طبقه بالای خانه همزمان بدون اینکه از هم اطلاعای داشته باشیم به سمت در دویدیم هر دو صدای باز شدن در با کلید داود را شنیده بودیم اما از او خبری نبود. من بودنش در کنارمان را احساس میکنم. با اینکه عقل میگوید نیست اما احساسمان قوی است و میدانیم هست.
.
از آخرین رفتنش به سوریه بگویید.
خیلی دوست داشت سوریه برود. تنها زمانی که در تمام زندگی مشترکمان با رفتنش مخالفت کردم نه تنها من بلکه هر دو دخترهایمان نیز مخالف رفتنش بودند. اما خوشحال بود 3 اسفند سال 94 گفت رفتنش قطعی شده است و به خاطر شنیدن این خبر از پشت تلفن چنان قهقهای زد که همه متعجب بودیم اما او با تمام وجود خوشحال بود. اما به او گفتم میشه نری؟ جوابی نداد. فردا دوباره مدارکش را جمع میکرد که دوباره گفتم میشه نری؟ و این مخالفت من در دخترها هم بود هر سه این بار میخواستیم که نرود چون دلتنگی خاصی داشتیم. در پاسخمان اول خندید بعد گفت: رفتن وظیفه من است. یادتان باشد اهل کوفه همه بد نبودند برخی نیز به دلایل مختلفی همچون مخالفت خانواده و ... جا ماندند. موقعیت فعلی یک امتحان است حرم ائمه بارها در تاریخ خراب شده و از نو ساخته شدهاند ما برای دفاع از اعتقاداتمان به آنجا میرویم. میگفت نمیخواهم پیش حضرت زهرا(س) شرمنده باشم. او مرا راضی کرد و بعد رفت.
خبر شهادتش چطور به شما رسید؟
26اسفند ماه سال 94 آخرین تماسم با او بود چند دقیقه فرصت داشتیم حرف بزنیم احوال پرسی کردیم بعد سراغ عیدیهای نزدیکان را گرفت که آیا عیدیهایشان را دادهام یا نه؟ حرفمان که تمام شد گفت چند روزی نمیتوانم با تو صحبت کنیم به این آن زنگ نزنی که من را پیدا کنند. بعد از قطع شدن دخترم آمد و گفتم کاش اینجا بودی بابا زنگ زده بود. بهم ریخت و قرار شد دفعه بعد به او هم بگویم. 15 روز بیشتر از رفتنش طول نکشید که خداوند او را به آرزوی قلبیاش یعنی شهادت رساند. روزهای قبل از رسیدن پیکرش را هر سه به سختی گذراندیم و باید بگویم با همه دلتنگیها و یک جا بند نبودنم خودم را مشغول عیدی دادن به نزدیکان کردم اما هیچجا دلم بند نمیشد. بیقراریهای من و بچهها به وضوح دیده میشد حتی از سر دلتنگی همه گریه کردیم و به شدت منتظر آمدنش بودیم. چند تن از نزدیکان تماس گرفتند که دلمان تنگ شده کی میآید؟. برخی از اطرافیان پیش تر از ما از شهادتش خبر داشتند اما جرات نمیکردند به ما خبر دهند و در نهایت تصمیم گرفته بودند در زمان ورود پیکر به زنجان اطلاع پیدا کنیم. جالب اینکه هیچ وقت به صدای هلی کوپتر واکنش نشان نمیدادیم اما این بار با نوهام به دیدن هلیکوپتری که حامل پیکر قطعه قطعهاش بود رفتیم غافل از اینکه جسم داود را آورده. موقع رفتن قول داده بود که 15 روزه بر میگردد و واقعا آمد اما دیگر زمینی نبود.
کاری هست که اگر برمیگشتید به زمان بودنشان انجام دهید؟
بله. اصلا برای رفتنشان مخالفت نمیکردم اصلا. چون با تمام وجودش شهادت را میخواست و این نهایت خواستهاش بود.
شهید داود مرادخانی در اول فروردین ماه سال 1348 درتهران به دنیا آمد. ۶ ساله بود که خانواده اش به زنجان مهاجرت کردند. جوانی انقلابی و پرورش یافته در پایتخت شور و شعور حسینی.۱۷ساله بود که سنگر دانش را رها کرد تا به یاری حسین زمان بر صدامیان بعثی بشورد. سرزمین های غرب و جنوب ایران، شرق دجله و هورالعظیم قدم های این شهید را به خاطر دارند.
شهید مرادخانی در عملیات والفجر۱۰درحلبچه مجروح شد. او از خیل جانبازان شیمیایی بود.
درسال۶۵ به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه رفت و در سال۶۶ وارد سپاه پاسداران شد و در 27 دی ماه سال 1367 ازدواج کرد وحاصل ۲۷سال زندگی مشترکشان دو دختر بود.
سرهنگ پاسدار داود مرادخانی در۲۱ اسفند۱۳۹۴ به آرزوی دیرینه اش دست یافت و در سوریه به وصال معبود رسید و حسین وار در راه دفاع از حریم زینبی به همرزمان شهیدش پیوست.
مصاحبه از: صغری بنابیفرد