خاطرهای از شهید والله علیبابایی/ شهیدی که درس جوانمردی داد
مخدره بابایی خواهر شهید ولی الله علی بابایی خاطرهاش را چنین روایت میکند؛
مدتهـا بعـد از شـهادت ولـی الله در خانـه را زدنـد.
شـخصی بـا موتـوری کـه به نظـرم خیلی آشـنا می آمد، سـراغ او را گرفت. ياد موتور ولی الله افتادم که يکباره غیبش زده بود و از او هر چه درباره آن سؤال کرديم چیزی نگفت.
-بفرمایید؟ کارتون چیه؟
خیلی روراست حرفش را زد:خیلی وقت پیش موتورش رو از جلـوی در برداشـتم و رفتـم. خـودش هـم ندونسـت.
حالا آوردم پسش بدم و ازش حلالیت بگیرم.
مـن کـه بـا ديدن موتور ولی الله و شـنیدن حرفهای آن مرد عصبی شده بودم، گفتم:دیر اومديد. شهید شد.
تـا ایـن جملـه را شـنید، نشسـت جلـوی در و زار زار گريـه کـرد. طـوری ضجـه مـیزد کـه دلـم برايـش سـوخت و تمـام ناراحتیهايم را فراموش کردم. برايش يک لیوان آب بردم.
دسـتش را به پیشـانیاش میزد و مدام میگفت: ای کاش
مرا بخشیده باشد، کاش...
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان