خاطراتی از شهید کمال جانثار/ مردی که مشوق مردم بود
کمال دوره دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر زنجان گذراند و در همان ایام نزد مادرش که در هتل مقدم زنجان مشغول به کار بود، اشتغال یافت: وی علارغم تحصیل و کار در سنین نوجوانی، بسیار به مطالعه کتابهای زمان و قصه علاقه داشت و همواره یک سیر مطالعاتی را دنبال میکرد که از سالهای 1350 به بعد، این سیر مطالعه به سمت کتابهای مذهبی و زندگی ائمه (ع) سوق یافت.
کمال پس از اخذ دیپلم ریاضی فیزیک دوره سربازی را در شیراز سپری کرد و پس از اتمام خدمت سربازی در سازمان دامداری زنجان دوره شش ماههای را که معادل فوق دیپلم بود گذراند. پس از آن به استخدام اداره کشاورزی تهران در آمد و تا سال 1357 در آنجا مشغول به کار بود. وی در سالهای قبل از پیروزی انقلاب با شرکت در جلسات مذهبی و سخنرانیهای علما و واعظین مختلف با آرمانها و افکار حضرت امام آشنا شد.
**برادرش نقل میکند:
یک بار در مورد جلساتی که کمال در آن شرکت میکرد صحبت میکردیم. وی معتقد بود که این کلاسها برای تهذیب و رشد اخلاقی بسیار موثر است. بعد وقتی با بسط صحبتهایش علت ایجاد حکومت اسلامی را برایم توضیح داد، برای من که اسلام فقط در یک محدوده خاصی میگنجید، این همه دقت و ظرافت در اعتقاداتشان بسیار موثر بود و از آن پس بینش اسلامی من نیز به نحو خاصی تغییر کرد.
از فعالیتهای دیگر کمال اجرای نمایش سیاهان حبشه و نمایشهای مختلف مذهبی به همراه یک گروه مذهبی هنری با عنوان پیام هنر بود که سهم موثری را در پر رنگ کردن وجهه مذهبی و اسلامی افکار مردم با زبان هنر و نمایش در آن زمان داشته است.
در ابتدای سال 1357 در جریان فعالیتهای انقلابی با این خانواده زمینهای برای ازدواج وی با اکرم اعرابی – که نوزده سال داشت فراهم آمد. وی که در آن زمان بیست و هفت سال داشت مراسم خواستگاری و ازدواج خود را به نحو سادهای برگزار کرد و از این پس به همراه همسرش به فعالیت اجتماعی میپرداخت.
**همسر وی در این باره چنین میگوید:
روز 13 آبان 1357 بود که آماده شده بودم به دانشگاه تهران جهت شرکت در تجمع دانشجویان بروم در همین حال حاج کمال به منزل آمدند و پرسیدند کجا میروی؟ گفتم اگر شما اجازه بدهید قصد دارم به تظاهرات جلوی دانشگاه تهران بروم ایشان گفت: حالا با هم میرویم و هر دو با هم در آن تجمع شرکت کردیم.
در فعالیتهای انقلابی جزء اولین افرادی بود که با اسلحه وارد خیابانها میشد و مردم را به مبارزه تشویق میکرد. معمولا در راهپیماییها به عنوان یک نیروی قوی فعالیت میکرد و چندین بار نیز در جریان این درگیریها مجروح شد.
**برادرش در این باره میگوید:
از جمله فعالیتهای ایشان آموزش نظامی در حد سلاحهای موجود به جوانان بود. وی هر پنجشنبه و جمعه که به زنجان میآمد در یک سری جلسات مذهبی و دینی به صورت سری و مخفیانه شرکت میکرد و طی این فعالیتها بود که از طریق ساواک شناسایی شد و در زنجان تحت تعقیب قرار گرفت.
زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید در ابتدای سال 1358 وقتی مردم از نظر اقتصادی با مشکلات زیادی مواجه شده بودند وی جهت رفع نیازهای روزمره مردم به همراه چند نفر اقدام به تاسیس یک سری شرکتهای تعاونی کرد.
با آغاز جنگ بین ایران و عراق، حاج کمال با توجه به تخصص خود در اداره کشاورزی به اداره جهاد سازندگی معرفی شد و در قسمت تدارکات جهاد مشغول به کار شد. وقتی مطلع گردید که ضد انقلاب در کردستان خرابکاری میکند به کردستان رفت و پس از مدتی به سپاه قیدار پیوست سپس با تشکیل دو گروهان رزمی و دفاعی این دو گروهان به مدت سه ماه یکی از این گروهانها به انگوران و دیگری را به قیدار اعزام نمود و پس از کسب آمادگی برای اولین بار از استان زنجان این دو گروهان به جبهه سومار اعزام کرد.
در زمانی که فقدان واحد مهندسی رزمی را در جبههها احساس کرد، به همراه دیگر همرزمان خود با برنامه ریزی دقیق در قالب فعالیتهای رزمی مهندسی، اقدام به تاسیس جاده، کارخانه یخسازی، حمام و ... کرد. پس از آن به صورت یک رزمنده عادی به خط مقدم جبهه رفت. وی مرتب در فکر رفع مشکلات جهاد سازندگی در پشت جبهه و رزمندگان در خطوط مقدم بود. به عنوان نمونه یک بار در سال 1361 در منطقه حضور داشت بچههای رزمنده حمام نداشتند و مجبور بودند جهت استحمام به منطقه میمک بروند. وقتی از این مسئله مطلع شد یک نفر را به عنوان معمار انتخاب کرد و خود دوشادوش کارگران شروع به کار کرد و حمام را ساخت. همچنین جهت تامین آب شرب مردم لرستان به ایجاد کراخانه یخسازی صالح آباد اقدام کرد. و به خاطر همین سخت کوشی و مسئولیت پذیری از سوی جهاد سازندگی و ستاد نیروی زمینی سپاه مورد تقدیر قرار گرفت و لوح تقدیری به او اعطا شد.
او در جبهه به عنوان مسئول مهندسی رزمی جهاد زنجان و سپس با عنوان معاونت مهندسی رزمی فعالیت داشت و در پشت جبهه به امر تبلیغات جنگ یاری میرساند این مسئولیتها سبب شده بود که وقت کمتری را صرف امور خانه و خانواده بکند. همسرش در این باره میگوید:
من نمیتوانم بگویم که حاج کمال اوقات فراغتی هم داشت، زیرا ایشان مرتب درگیر مسائل مختلف جنگ بود. وقتی هم که روزهای آخر هفته را به زنجان میآمد تا ساعت 2 بامداد در خانه یا بیرون از خانه در صدد رفع مسئل موجود بود البته برنامههای خاصی را برای این روزها اختصاص میداد از جمله رفتن به هیئت و نماز جمعه. در ضمن اگر در منزل مشکلی یا کاری پیش میآمد در رفع آن اقدام میکرد و اگر فرصتی پیش میآمد سعی میکرد در کارهای خانه نیز به من کمک کند.
ایشان به قدری کم به خانه میآمد که بچهها تصور میکردند که باباها مهمان هستند. حتی وقتی حاج کمال از جبهه میآمد فرزند کوچک ترم میگفت: بابا شما هم در خانهتان از این فنجانها استفاده میکنید؟ یا اینکه گاهی میگفت: بابا این حوله مخصوص ماست لطفا آن را به خانهتان نبرید.
حاج کمال بدون اینکه به سمت خود توجهی بکند هر کاری را به عهده میگرفت. یک بار در حال پوست گرفتن بادمجان بودم گفت: ما نیز در حج از این وسیله جهت پوست گرفتن بادمجان استفاده میکنیم. گفتم مگر شما آشپزی هم میکنید؟ و ایشان گفت: در اوقاتی که بیکار هستم در آشپزخانه کمک میکنم. و این در حالی بود که همسرم در مراسم حج مسئولیت معاونت را به عهده داشت.
یک بار به ایشان گفتم: جهاد واجب کفایی است نه عینی، پس چرا این همه به جبهه میروی او پاسخ داد: درست است که جهاد واجب کفایی است ولی نمیخواهم بعد از جنگ وقتی فرزندانم سوال کردند پدر! زمان جنگ چه کردی؟ برای آن جوابی نداشته باشم.
کمال چون جزء اقشار محروم جامعه بود از این رو در مناطق جنگی نیز وقتی با افراد کم سن و سال و محروم دوست میشد، با شوخی پولشان را از جیبشان در میآورد مقدار بیشتری سرجایش میگذاشت و وقتی آنها متوجه جیبهایشان میشدند میدیدند پولهایشان زیاد شده است متوجه عمل حاج کمال میشدند.
**یکی از دوستان کمال نقل میکند که:
حاجی تنها یک فرمانده نبود بلکه در هر کاری کمک میکرد. روزی میخواستیم قطعات یک پل را که عراق منهدم کرده بود از داخل آب بیرون بیاوریم و مجددا بازسازی کنیم. هوا به شدت سرد و آب سردتر از هوا بود. کمال جان نثار وقتی به نزد ما آمد و متوجه مشکل شد، لباسهایش را در آورد و داخل آب شد و با زحمت زیاد قطعات فلزی را از آب خارج کرد و ما آن پل را دوباره ساختیم.
حاج کمال در عین حال زمانی که او از جبهه باز میگشت همراه با نیروهای سپاه در سطح جامعه فعالیت میکرد. منصور حسن لو از یارانش در این باره میگوید:
اوایل پیروزی انقلاب بود که نیروهای منافق به شدت در سطح شهر فعالیت میکردند. حاج کمال بسیار از این افراد منزجر بود. یک بار از سپاه اعلام شد که امروز فعالیت گروهکها تشدید شده است. ما به همراه بچهها و ایشان در سطح شهر مشغول بازرسی بودیم. در بلوار استقلال (زنجان) گروهی از منافقین را دیدیم که در جلوی مغازهای تجمع کرده بودند. دسته جمعی به آن مغازه رفتیم درگیری سختی درگرفت به نحوی که تیراندازی شد و یکی از نیروهای منافق به هلاکت رسید و یکی هم فرار کردبقیه را دستگیر کرده و تحویل مقامات قضایی دادیم.
در این حال در جهاد سازندگی در کنار مسئولیت رزمی – مهندسی مسئولیتهای دیگری هم داشت از جمله مسئول صنفی و تدارکات جهاد زنجان بود. در طول جنگ در عملیات خیبر از ناحیه سر ترکش خورد ولی چون در آن عملیات جهاد زنجان مسئول حفاظت از پل سیدالشهدا بود به عقب باز نگشت و با سر باند پیچی شده در خط مقدم ماند و حتی برای ساعتی استراحت نکرد.
**همسر وی به نقل از یکی از دوستان حاج کمال میگوید:
در جزایر مجنون بر اثر درگیری با نیروهای عراقی گروهی از رزمندگان در خط مقدم به شهادت رسیدند و حمل اجساد به عقب ممکن نبود. حاج کمال وقتی متوجه شد که اجساد شهدا به عقب برگردانده نشده است به هنگام تاریکی شب، ماشین را سوار شد و به جلو رفت و اجساد شهیدان را بازگرداند.
این در حالی است که یکی از دوستان تعریف میکرد: به علت اینکه با کوچک ترین حرکتی از طرف عراقیها آتش گشوده میشد رعب و وحشت سختی در آن شب مستولی بود و کسی به خط مقدم نمیرفت ولی حاج کمال با شجاعت و جرات خاصی این کار را انجام داد.
حاج کمال با دیگران به خصوص افراد رده پایین بسیار صمیمی بود و با دیگران در کارها مشارکت میکرد و حتی اگر با کسی صمیمی هم نبود، نمیگفت فلان کار را برای من انجام بده. زمانی هم که میخواست کاری را بر عهده کسی بگذارد با شوخی از آنها کاری را میخواست نه اینکه مستقیما بگوید کاری را انجام بده. مثلا برای اینکه بداند طرف مقابل کار محول شده را انجام داده است یا نه میگفت: خب فلانی تعریف کن چه کارهایی امروز انجام دادهای؟ و او هم که متوجه منظور حاجی میشد میگفت: حاجی بیش از این شرمندهام نکن.
وی به علت علاقه شدیدی که به شهید چمران داشت همواره عنوان میکرد که دوست دارد مانند وی شهید شود و همانطور شد که آرزو داشت.
**درباره چگونگی شهادت کمال جان نثار یکی از دوستانش میگوید:
آخرین دیدار من با حاج کمال یک روز قبل از شهادت وی بود. سال 1365 قبل از شروع عملیات والفجر 9 در منطقه سقز بودیم و یک گردانی تحت عنوان قائم تشکیل شده بود که از طرف استانمداری و سپاه افرادی را به خط مقدم میفرستادند، تا از نیازهای رزمندگان مطلع شوند. مسئول پشتیبانی حاج کمال و احمد یوسفی بودند که شب قبل به سقز آمده بودند و تا صبح به نیایش پرداختند. صبح موقع حرکت به حاج کمال گفتم که کردهای منافق اطراف را گرفتهاند و موقعیت خطرناک است. ولی ایشان قبول نکرد و با اشتیاق و چهره خندانی از من خداحافظی کرد. شب هنگام خبر دادند که حاج کمال جان نثار و احمد یوسفی با هم به شهادت رسیدهاند خبر شهادت او مانند پتکی بر سر قرارگاه بود به نحوی که همه احساس بی پناهی میکردند. آن شب کار ما از گریه گذشته بود و ضجههای سوزناک نیز نمیتوانست آراممان کند.
**همسر شهید احمد یوسفی نیز نحوه شهادت کمال جان نثار و احمد یوسفی را به نقل از دوستان این دوشهید چنین نقل میکند:
پیش از حرکت به منطقه مورد نظر برای نقشه برداری از منطقه حاج کمال و احمد یوسفی کنار هم بودند. نماز ظهر و عصر را به اصرار حاج کمال به امامت احم یوسفی به جا آوردیم وقتی به منطقه رسیدیم به دستههای مختلف تقسیم شدیم من همراه احمد یوسفی و حاج کمال جان نثار حرکت میکردم. در راه گلوله توپی فرود آمد و من نزدیک تانکر آب خم شدم تا آبی بنوشم از آن دو خواستم که کمی صبر کنند تا من هم به آنها برسم در بین این گفتگو بودیم که گلوله دوم به آن طرف تانکر اصابت کرد و بلافاصله گلوله سوم هم فرود آمد از میان گرد و غبار دو نفر را دیدم که به زمین افتادند با صدای بلند حاج کمال و احمد یوسفی را صدا کردم و از آنها برای حمل این اجساد کمک خواستم وقتی دقیق تر شدم دیدم اجساد این دو عزیز است. شهید جان نثار همان لحظه به شهادت رسیده بود.
به این ترتیب حاج کمال جان نثار در 6 مهر 1365 در ماه محرم در ارتفاعات لاری بانه در منطقه شیلر و هزار قله منطقه غرب در اثر اصابت گلوله توپ به شهادت رسید. وی به هنگام شهادت سه فرزند پس از خود به یادگار گذاشت.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان