پشت تپههای ماهور(9)/ ارتفاعات 402
وقتی وارد سنگر شدم، هنوز دوتا از فانوسها روشن بودند. پیلوت آنها را پایین کشیدم و فوت کردم. یکی از بچهها کولهپشتیاش را زیر سرش گذاشته و خوابیده بود. پایم به ظرفهای پلاستیکی کنار چراغ علاءالدین خورد و ریخت. صدای بههم ریختنشان چرت او را پاره کرد و غر زد. زیلوی تا شده را باز کردم و نشستم. از جیب کولهام شانهی کوچکم را برداشتم و به موهای بههم ریختهام کشیدم. بیرون سنگر ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم تا طراوت هوای صبح توی ریههایم پر شود.
جبههی غرب، تابستانهای گرمی داشت، اما طرف صبح هوا خنک میشد. برای منکه بچهی شهری کوهستانی بودم؛ تحمل سرما راحتتر از گرمای طاقتفرسای جنوب بود. نیروهای آنجا «دایی عیسی» را خوب میشناختند. ذکر خیرش را زیاد میشنیدم اما خودش نبود. قبل از اعزام من، در منطقه «چنانه» مجروح شده بود(دایی عیسی مقام سرهنگی دارند و قبل از بازنشستگی، فرمانده تیپ یک لشکر ذوالفقار را به عهده داشتهاند. مشوق اصلی من برای رفتن به جبهه ایشان بودند که در عملیاتهای مختلفی از جمله؛ بیتالمقدس و فتح المبین شرکت داشته و جانباز 30٪ هستند.) خیال میکردم بلافاصله بعد از ورود من، عملیات و درگیری خواهد بود؛ اما خبری نشد.
زمستان سال 65 به منطقهی «نفتشهر» در نزدیکی سومار اعزام شدم. محل استقرارمان روبروی ارتفاع «شترمیل» بود که نزدیک نفتشهر قرار داشت. این ارتفاع درست مشرف به شهر «مندلی» عراق بود و خیلی راحت میشد آنجا را دید.
سمت چپمان ارتفاعات 402 قرار داشت. این ارتفاعات برای عراقیها مهم بود. کانالهای بتونی شکلی داشت که به راحتی میشد....
ادامه دارد...........