پشت تپههای ماهور(8)/ فصل دوم
پلکهایم سنگینی میکرد و چشمهایم میسوخت. این کمخوابیها، اثر شناساییهای شبانه بود که تا دیروقت طول میکشید. اگر به خاطر نماز صبح نبود، دوست داشتم تا روشن شدن هوا توی آلاچیق حصیری جلوی سنگر بخوابم و از خنکی هوای صبح لذت ببرم.
به زحمت یکی از پلکهایم را باز کردم. هوا گرگ و میش بود. بلند شدم و کورمال کورمال به سمت تانکر آب رفتم. خنکی آب وضو حالم را جا آورد.
شبها با لباس نظامی و آمادهباش میخوابیدیم. فقط گاهی که هوا خیلی گرم میشد؛ پوتینهایمان را درمیآوردیم تا عرق جورابهایمان خشک شود.
بعد از نماز صبح، پلکهایم هنوز سنگینی میکرد و وسوسه میشدم که کمی چرت بزنم. ولی بر احساسم غلبه کردم. ناسلامتی بعد از بیستماه حضور در جبههی جنوب و غرب، حسابی جان سختشده بودم.
بعضی از بچهها با اینکه کارهای سنگین مهندسی میکردند و شبها دیر میخوابیدند؛ صبح زودتر از بقیه بیدار میشدند و خیلی سرحال و شاداب بودند. دلم میخواست مثل آنها باشم.
به طرف سنگرمان رفتم. سنگرها را با لودر در دل کوه یا تپهای میکندیم و برای سقفش از تراورس(از تراورسهای چوبی برای ساختن ریلهای راهآهن استفاده میشود.) یا تنهی درختان استفاده میکردیم. با پلیت یا نایلون روی آنرا میپوشاندیم و بعد خاک میریختیم. اطرافش را گونیهای خاک میچیدیم و برای در ورودیاش از جعبه مهمات استفاده میکردیم.
ادامه دارد.............