خاطرهای از شهید علی اکبر یگانه فرد/ خبر خوش
زنـگ ریاضـی بـود. داشـتیم تمرینهـای جمـع و تفریقی کـه خانـم معلـم داده بـود حـل می کردیـم. کسـی از پشـت در کلاس چنـد بـار بـه در زد. خانـم معلـم رفـت بیـرون و چنـد لحظـه بعـد دوبـاره وارد کالس شـد. مـرا نـگاه کـرد و گفـت «ربـاب!وسـایلت رو جمـع کـن اومدن دنبالت». خوشـحال از اینکـه از زیـر بـار تمرینهـا راحـت شـده ام، سـریع کتـاب
و دفتر مرا داخل کیف گذاشتم و انگشت اشاره ام را بال آوردم و گفتم:»خانم اجازه!«و از کلاس بیرون رفتم.
وارد حیاط کـه شـدم دیـدم علی اکبـر کنـار دوچرخه اش ایسـتاده و برایم دسـت تـکان می دهـد.سـمتش دویدم. مـرا سـوار دوچرخه کـرده بـود و خـودش هم کنار چرخ راه میرفت. بدون اینکه دلیـل آمدنـش را بدانـم فقـط خوشـحال بودم. بـه من گفت یـک خبـر خـوب برایـم دارد. دانسـتم حتمـا اتفـاق مهمـی افتـاده کـه بـه خاطـر آن وسـط کلاس دنبالـم آمـده تـا مـرا بـه خانـه ببـرد. دوسـت داشـتم زودتـر خبـر را بشـنوم. امـا برایـم شـرط گذاشـت. گفت باید قرآن بخوانم. منهم چندتایی از سوره های کوچک قرآن که حفظ بودم را برایش خواندم.
گفتم: حال نوبت خبر خوشه!بگو!
- آقاجان از مکه برگشته.
بیشـتر از یـک مـاه بـود کـه پـدرم را ندیـده و دلتنگـش بـودم. از خوشـحالی جیـغ بلنـدی کشـیدم طـوری کـه هـر کسی در خیابان بود، به طرفما برگشت و نگاهمان کرد.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان