پشت تپههای ماهور(6)/ سوغاتی
به گزارش نوید شاهد از زنجان، در کتاب پشت تپههای ماهور نوشته مریم بیات تبار حاوی خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی فتاح کریمی میخوانیم؛
خندهاش دلگرمم کرد. نشستم و ساک را کنار پایم جا دادم. چند دقیقهای هردویمان ساکت بودیم. نگاه به آستینهای لباسش کردم. تا آرنج تا زده بود بالا و بازوهایش سیاه و روغنی بود. حدس زدم ماشین توی راه پنجر کرده و کار دستش داده. دستی به ریشهای توپرش کشید.
- اووووه! بس که عرق کردُم، لامصب صورتُم شوره زده و میخاره...
لهجهی عربی داشت و بعضی کلمات را غلیظ ادا میکرد. خارش صورتش بهانه شد تا سر حرفمان باز شود. گفت: «مو اهل اهوازُم و دارُم برای یگانمون آب میبرم.»
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: «میگم کاکو! خیلی کم سن و سال نشون میدی. نگفتی شیرمرد کدوم شهری؟»
- اهل خدابندهی زنجانم
سرش را تکان داد.
- ها! بچههای باصفای زنجانَ میشناسُم.
خندید و ادامه داد: «با او سوغاتیهای تیز و برندشون!»
جاده آسفالت بود، اما یکجاهایی خرابی داشت و ماشین بیهوا بالا و پایین میپرید. داشبرد را باز کرد و نایلون خوراکیهایش را برداشت. آنرا کنار فرمان گذاشت. پسته و انجیر و خرمای خشک بود.
- قیافهات داد میزنه حسابی خسته و گشنهای. بخور که از این خرماها تو شهرتان پیدا نمیشه... .
یک مشت پر برداشتم و تند و تند همه را ریختم توی دهانم. راست میگفت؛ خرماها درشت و خوشمزه بودند. آرام زد از پایم و با خنده گفت: «ها! دیدی گفتُم معلومه گشنهای.»
قمقمهی آبش را به طرفم گرفت.
- حالا بیا اینه سربکش که قند خونش به مغزت برسه!
ادامه دارد...........