پشت تپههای ماهور(2)/فصل اول
چهارشنبه, ۱۴ شهريور ۱۳۹۷ ساعت ۱۲:۵۴
قطار دودوکنان جلو میرفت و گاه و بیگاه زوزه میکشید. توی سالن ایستاده بودم و دستگیرهی بغل پنجره را سفت چسبیده بودم.......
به گزارش نوید شاهد از زنجان، در کتاب پشت تپههای ماهور نوشته مریم بیات تبار حاوی خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی فتاح کریمی میخوانیم؛ قطار دودوکنان جلو میرفت و گاه و بیگاه زوزه میکشید. توی سالن ایستاده بودم و دستگیرهی بغل پنجره را سفت چسبیده بودم تا به عقب واگن پرت نشوم.
هوای سالن گرم و خفه بود. تماشای دشتها و تپههای آنطرف شیشه، خستهگی راه طولانی را از تنم بیرون میکرد.
وقتی وارد تونل شدیم، عکس پسر نوجوانی روی شیشهی روبرویم افتاد که پشت لبش تازه سبز شده بود و صورتی استخوانی داشت. از قیافهی جدی و موهای بههم ریختهی خودم خندهام گرفت.
چندلحظه بعد، حرکت قطار آهستهتر شد. دلم گرفت. دوست نداشتم دوباره از حرکت بایستد و ساعتها توی تاریکی توقف کند. توقف شب گذشته، به اندازهی کافی حوصلهی همهرا سر برده بود. چارهای نبود. اگر میخواستیم مثل قطارهای چندماه پیش قربانی موشکهای دشمن نشویم؛ باید صبوری میکردیم و توی تاریکی راه میافتادیم.
سروصدا و اعتراض بعضی از بچهها بلند شد. معلوم بود آنها هم مثل من حسابی کلافهاند و دوست دارند زودتر به اهواز برسند. گوشم به هرهر لکوموتیوها بود که از حرکت بایستد و بلافاصله صدایی از پشت بلندگو خطر احتمالی را اعلام کند.
میله را رها کردم. ترجیح دادم به جای له کردن بچهها، سرجایم بنشینم و تا عادت کردن چشمم به تاریکی، به کوپهام نروم. اما قبل از گشاد شدن مردمک چشمانم، قطار از تونل بیرون آمد و صدای صلوات مسافرها بلند شد. همهی مسافرها رزمنده بودند. توی کوپهها و راهروها پر بود از جوانها و نوجوانهای بسیجی، ارتشی و سپاهی.
ادامه دارد...........
هوای سالن گرم و خفه بود. تماشای دشتها و تپههای آنطرف شیشه، خستهگی راه طولانی را از تنم بیرون میکرد.
وقتی وارد تونل شدیم، عکس پسر نوجوانی روی شیشهی روبرویم افتاد که پشت لبش تازه سبز شده بود و صورتی استخوانی داشت. از قیافهی جدی و موهای بههم ریختهی خودم خندهام گرفت.
چندلحظه بعد، حرکت قطار آهستهتر شد. دلم گرفت. دوست نداشتم دوباره از حرکت بایستد و ساعتها توی تاریکی توقف کند. توقف شب گذشته، به اندازهی کافی حوصلهی همهرا سر برده بود. چارهای نبود. اگر میخواستیم مثل قطارهای چندماه پیش قربانی موشکهای دشمن نشویم؛ باید صبوری میکردیم و توی تاریکی راه میافتادیم.
سروصدا و اعتراض بعضی از بچهها بلند شد. معلوم بود آنها هم مثل من حسابی کلافهاند و دوست دارند زودتر به اهواز برسند. گوشم به هرهر لکوموتیوها بود که از حرکت بایستد و بلافاصله صدایی از پشت بلندگو خطر احتمالی را اعلام کند.
میله را رها کردم. ترجیح دادم به جای له کردن بچهها، سرجایم بنشینم و تا عادت کردن چشمم به تاریکی، به کوپهام نروم. اما قبل از گشاد شدن مردمک چشمانم، قطار از تونل بیرون آمد و صدای صلوات مسافرها بلند شد. همهی مسافرها رزمنده بودند. توی کوپهها و راهروها پر بود از جوانها و نوجوانهای بسیجی، ارتشی و سپاهی.
ادامه دارد...........
نظر شما