خاطره شهید غلامرضا رفیعی/ آش پشت پا
رقیه رفیعی خواهر شهید غلامرضا رفیعی از برادر شهید خود چنین میگوید؛
چند روزی می شد که رفته بود جبهه. بعد از رفتنش مادر تصمیم گرفت برایش آش پشت پا بپزد. جمع شدیم و دست به دست هم دادیم. خانه را آب و جارو کردیم.
سبزی خریدیم و شستیم. حبوبات را پاک کردیم. کلی مهمان هم دعوت کرده بودیم. دلم میخواست وقتی آش را هم می زنم برای غلامرضا و سایر رزمنده ها دعا کنم.
هم هچیز را آماده کرده بودیم و می خواستیم شروع کنیم به پختن آش. همان روز بود که در را زدند و شهادت غلامرضا را خبر دادند. من جلوی در خانه افتادم. سبزی ها از دست زنداداش افتاد و پخش زمین شد و مادرم روی پله نشست و چادرش را کشید روی سرش. وسایل همانطور وسط حیاط مانده بود.
بعد از شهادت برادرم نصرالله دل و احساسمان زخم برداشته بود و وجود غلامرضا التیامی بود؛ اما با رفتن او دوباره داغ دلمان تازه شد.
برای دیدن پیکرش به سردخانۀ ارتش رفتیم. غلامرضا آرام و به دور از هیاهوی دنیا خوابیده بود. تمام خاطراتم با او جلوی چشمم تصویر شد. یاد روز رفتنش افتادم. اد شال گردنی که برایش بافته بودم. یاد رقیه گفتن هایش.
یاد علاقۀ او برای شانه کردن موهای فرفری زهرا. دست به صورتش کشیدم. خا ی بود. به لباس هایش که دست زدم تکه ای از آن جدا شد و روی زمین افتاد. آن را برداشتم و بوسیدم و نگهش داشتم.
مدت ها بعد از شهادت غلامرضا او را در خواب دیدم.
خواب عجیبی بود. به من گفت میخواهم برگردم پیش شما. هراسان بیدار شدم. به خاطر خوابی که دیده بودم فکر میکردم غلامرضا زنده است. شهادتش و دیدن پیکرش را باور نمیکردم. می گفتم خودش به من گفت که برمیگردد. همیشه منتظرش بودم. صدای در که می آمد دلم هری می ریخت. حتی تا آخرین سری تبادل اسرا چشم به راهش بودم. فکر میکردم یک روز برمیگردد.
همه میدانستند دچار توهم شدهام. مدتها گذشت تا شهادت غلامرضا باورم شد.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان
انتهای پیام/