خاطرهای از شهید نصرالله رفیعی/ یک لقمه غذا
تازه از سر کار برگشته بود. معلوم بود که خیلی خسته است. روزه داری و لب های خشکیده و رنگپریده اش هم خستگی اش را بیشتر کرده بود. چند ساعتی مانده بود به اذان. اجازه نداد مادر دست به سیاه و سفید بزند.
می گفت با زبان روزه دوست ندارم کار کنی. بدون اینکه استراحت کند دست به کار شد. خانه را تمیز کرد. غذا را بار گذاشت. نان تازه خرید. نزدیک افطار سفره را در ایوان خانه پهن کرد. چای را دم گذاشت و غذا را آورد.
همه چیز کاملاً آماده شده بود. غذای بچه های کوچک را در ظرف هایشان ریخت تا بخورند. همگی سر سفره جمع شده بودیم. اذان گفت. اما نصرالله سر سفره نبود. همه جا را دنبالش گشتم تا اینکه داخل اتاق شدم و دیدم چراغ را خاموش کرده، سجاده اش را پهن کرده و میخواهد نماز بخواند. پرسیدم:
- مگه نمیخوای افطار کنی؟ همه سر سفره جمعاند.
- باید نمازم رو اول وقت بخونم.
- این همه ساعت روزه بودی چیزی نخوردی! بیا یه لقمه غذا بخور بعدش نمازتم میخونی.
نگاهم کرد و گفت: اگه بگم قبل از خوندن نماز، غذا از گلوم پایین نمیره باور می کنی؟ من میخوام غذایی که میخورم بهم بچسبه. این همه ساعت چیزی نخوردم چند دقیقه هم روش.
این را که گفت، بدون اینکه چیزی بگویم از اتاق بیرون آمدم و تنهایش گذاشتم.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان