خاطرهای از شهید اصغر بسطامیان/ برای آخرین بار
هر بار که از جبهه برمیگشت حتی آن وقت ها که زخمی بود آنچنان با طنز و شوخی حرف می زد انگار در جبهه هیچ خبری از غصه و ناراحتی نیست. با اینکه آن همه پرشور بود، بعد از شهادت عبدالله خیلی تغییر کرد. سا کت شده بود. دیگر از آن روحیه شادش چیزی نمانده بود.
میخواست دوباره به جبهه برگردد. اما این بار مادر به خاطر شهادت عبدالله نمیخواست که اصغر به این زودی به جبهه برود. اصغر می گفت: میخوام باز به جبهه برم.
به اندازۀ کافی رفتی. بعد از شهادت عبدالله خیلی تنها شدم. یه مدت کنارم بمون!
اصغر اما کوتاه نمیآمد. اصرار پشت اصرار که اجازه بگیرد و به جبهه برود.
فقط همین یک بار. قول می دم آخرین بارم باشه. این بار که برگردم برای همیشه پیشت می مونم.
من هم غرق تماشای این صحبتها بودم و میخواستم ببینم بالأخره چه پیش میآید.
مادر راضی شد و اصغر با قولی که داده بود به جبهه رفت و وقتی برگشت سر قولش ماند و برای همیشه در مزار شهدا آرام گرفت.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان