سلاح ما فقط آیه وجعلنا بود
به گزارش نوید شاهد از زنجان، عبدالحسین مصطفوی در بیان یکی از خاطرات خود میگوید: برای دومین بار بود که به جبهه میرفتم. از زنجان با اتوبوس به سنندج و از آنجا به مریوان رفتیم.
در «سروآباد» مریوان در یک باغ بزرگ که متعلق به یک خان فراری بود مستقر شدیم. آموزش فشردهی مجدد را همانجا کنار یک رودخانهی خروشان همراه سرمای سوازان زمستان سال 63 گذراندیم.
با ماشینهای تویوتا به منطقهی «کانی خیاران» رفتیم. آنجا نزدیک مرز مریوان با عراق بود. به ما تجهیزاتی مثل اسلحه و کوله پشتی دادند و ساک شخصی ما را تحویل گرفتند.
بعداز ظهر از کانی خیاران به ستون یک پیاده راه افتادیم. تنها مسیر موجود قلهای بود که ارتفاع بلندی داشت. قله از دور مثل یک تخم مرغ بود. بلند و پوشیده از برف. مسیر عبور رزمندهها مثل پلههای برفی کوچکی شده بود که فقط میشد از آنها عبور کرد آن هم یک نفر یکنفر. بچهها پشت سر هم شروع کردیم به بالا رفتن.
هوا سرد بود و مسیر نا آشنا، رد پای رزمندهها هم در میانههای راه قله کم پیدا شده بود. بچهها از سرما و سنگینی ادوات همراه، خسته شده بودند. تیربار و گلولههای آرپیچی سنگین بودند و حمل آنها نفس گیر.
بریده بودیم و توان ادامهی مسیر را نداشتیم. یک دفعه ستون از حرکت ایستاد. انگار همة بچهها منتظر بودند که یک نفر بنشیند. همگی بدون بادگیر و با همان لباسهای معمولی نظامی، مثل این که روی فرش خانه خودمان نشسته باشیم، روی برف ها ولو شدیم. مسئول گروه داد میزد: «آقا بلند شو. نشین روی برف. سرده. یخ میزنید. راه طولانیه به شب بر میخوریم.»
چند نفر از بچهها به یکدیگر کمک کردند. چند نفری هم به من کمک کردند. از اول بار من سنگینتر بود به خاطر قد و هیکلم ادوات بیشتری به من داده بودند. بالأخره بعد از چند ساعت به قله رسیدیم. انگشتهای دست و پایمان یخ کرده و بیحس شده بود. آن طرف قلّه، خاک عراق بود و ما صدای پراکنده خمپاره را میشنیدیم.
سختیهای ما تازه از آن طرف قله شروع شد. عراقیها به آن طرف مسلط بودند و دید کامل داشتند. هر جنبندهای را زیر آتش میگرفتند. به بچهها دستور دادند که یکی یکی از روی برفها سربخورند. خودشان را پایین کوه برسانند و زیر صخرهها مخفی بشوند. همین که با سرعت زیاد سر خوردم و داشتم پایین میرفتم یکدفعه یک تخته سنگ از بین برفها بیرون آمد و تیربار «گرینوف» را از دست من گرفت و خودم با دست خالی داخل یک شیار افتادم. از آن پایین داد می زدم: «آقا! از آن بالا میآیید، تیربار من را هم بیاورید.»
اما خمپاره 120 میلیمتری عراق برای هیچکس راهی جز فرار نمیگذاشت. آخرش خودم را با چنگ و دندان به تیربار رساندم.
با کمک خداوند مهربان که همیشه یار و یاور رزمندهها بود، با معجزهی آیهی «وجعلنا»( وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ: در برابرشان ديواری کشيديم و در پشتسرشان ديواری و بر چشمانشان نيز پردهای افکنديم تا نتوانند ديد (سورهی یس- آیهی 9)) که من آنجا با چشمهای خودم دیدم همگی سالم رسیدیم.
در خط مقدم دو پایگاه بود. «چناره» جدید و چناره قدیم. نصف بچهها به چناره جدید و نصف دیگر به چناره قدیم رفتند. من هم به چناره قدیم رفتم.
در آن پایگاه یک سنگر کمین داشتیم. بالای کوهی که مشرف به پایگاه عراق بود. عراقیها دو یا سه لشکر بیشتر نبودند. نیروها به نوبت چند روزی آنجا میماندند. حس میکردم یک ماه زمستان آنجا برابر با پنج سال زمستان شهر خودمان بود.
آذوقه را با قاطر به کمین حمل میکردیم. یادم هست که همهجا یخ زده بود. رودخانهای که از آنجا آب میآوردیم کاملا یخ زده بود. مجبور بودیم کتری را با برف پرکنیم و روی چراغ «والور» آبش کنیم. یک بار آب کتری را توی پارچ ریختم گذاشتم بیرون از سنگر که سرد شود. چند دقیقه بعد که برگشتم دیدم آب در پارچ کاملا یخ زده. آذوقة پایگاه از روستاهای محل تامین میشد و غذا را خودمان درست میکردیم. خودمان روی آتش نان درست میکردیم.
گردان 311 قدس، که در آن بودیم، ماموریت داشت از خط نگهداری کند. بعضی وقتها جنگهای چریکی و نامنظم هم انجام میدادیم.
یعنی شبانه با چند نفر از بچهها با تیربار و آرپیجی به سنگرهای دشمن میزدیم و فورا به پایگاه خودمان برمیگشتیم.
چهار- پنج روز از استقرارمان در خط مقدم نگذشته بود، با بچهها داخل یک سنگر پایینتر از همهی سنگرها نشسته و چای میخوردیم. برادر «کریم عسگری» مشغول درست کردن جایی برای اسلحهها در سنگر بود که یک خمپاره 120 جلوی در سنگر به زمین خورد. از دو طرف دیوار سنگر گونیها روی سر ما ریخت. بعد از نشستن گرد و خاک، دیدیم کریم آه و ناله میکند. ترکش خورده بود به کتفش و مجروح شده بود. او را داخل یک غار بردیم که انبار مهمات محسوب میشد و سقفش چکه میکرد. زخمش را پانسمان کردیم.
در پایگاه ما از شهرهای دیگر هم بودند؛ از جمله همدان و مازندران. بعداز ظهر به ما گفتند که بچههای زنجان باید صبح زود کریم را به پشت جبهه انتقال دهند. چهار- پنج نفر برای بردن او آماده شدیم. عقب بردن یک مجروح با برانکارد واقعاً کار سختی بود. صبح زود بعد از نماز، همراه یک امدادگر او را با قاطر به پایین قلّهی مرزی رساندیم. یک تکّه طناب را از دو طرف برانکارد بسته بودیم. دو نفر جلو و دو نفر از عقب آن را گرفته بودیم و با یاری خداوند بالا میرفتیم.
به ما گفته بودند که هرطور شده باید مجروح را قبل از طلوع آفتاب به آن طرف قلّه برسانیم. انگار در پلههای یک نردبان قدم برمیداشتیم. نیممتر به نیممتر به طرف بالا پیش میرفتیم ولی راه دراز بود و هوا سرد و ما هم خسته. خیلی تلاش کردیم بدون توقف برویم و گرفتار توپ و خمپارههای دشمن نشویم. توی دلم میگفتم که کاش خورشید دیر طلوع کند. ولی آخرهای قلّه –که شاید به پنجاه متر نمیرسید- همانطور که انتظارش را داشتیم آفتاب طلوع کرد. خورشید مثل نورافکن قوی عمل کرد و روی برفها تابید. انگار عراقیها منتظر همین لحظه بودند. شروع کردند به ریختن آتش.
با چنگ و دندان سعی میکردیم از خودمان و کریم محافظت کنیم. او چندبار از روی برانکارد افتاد. خونریزی هم داشت. سلاح ما فقط آیهی وجعلنا بود. من به عین دیدم که امدادهای غیبی چه معجزهها که نمیکند. گلولههای دور بُرد، توپ، خمپاره، کاتیوشا، مینیکاتیوشا، هرچه داشتند روی سر ما میریختند. ترکشهای آنها مثل شن و ماسه میریخت. اما به یاری خدا همگی جان سالم به در بردیم. مجروح را پشت جبهه رساندیم و به خط مقدم بازگشتیم.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان