زندگينامه شهيد محرمعلي بهراميان
وظيفه ما بچه ها و همه حزب اللهي ها اين است كه راه پدرم و همين طور شهيدان ديگر را ادامه بدهيم و نگذاريم كه خون آنها پايمال شود
نویدشاهدگیلان: شهيد محرمعلي بهراميان در سال 1324 در روستاي «صيقلسرا»ي رضوانشهر و در خانواده فقيري به دنيا آمد. در چهار سالگي پدرش را از دست داد و مادرش او را به دست عموي بزرگوارش سپرد. عمويش او را به مدرسه فرستاد. شهيد بهراميان تا كلاس شش ابتدايي به مدرسه رفت.

وقتي سنش به بيست و دو سالگي رسيد، ازدواج كرد و صاحب بچه شد و نتوانست زندگيش را با كشاورزي اداره كند. ناچار به شغل قصابي مشغول شد با پيروز شدن انقلاب اسلامي ايران در سال 1360 با گرفتن 100 راي در مسجد صاحب زمان پره سر به مسووليت عضويت انجمن اسلامي انتخاب شد و عضو انجمن شد. در بسيج ثبت نام كرد، پس از اين كه آموزش نظامي ديد، هفته اي سه شب براي نگهباني به سپاه مي رفت. وي وقتي مي خواست براي نگهباني برود، شبها ساعت هفت يا هشت با موتور مي رفت و بعضي از شبها ساعت دوازده بر مي گشت.

يكي از فرزندان شهيد درباره چگونگي شهادت در مي نويسد: «پدرم سه شب بود كه خانه نيامده بود. شب سه شنبه به خانه آمد منافقان هم سه شب بود ه در كمين پدرم بودند. وقتي ما خوابيديم، ساعت 11/15منافقان به خانه ما هجوم آوردند. آنها نخست با پا به در خانه ما زدند. پدر و مادرم بيدار شدند و تا خواستند در خانه را محكم بگيرند كه منافقان نتوانند به درون خانه بيايند. منافقان در را باز كردند و به طرف پدرم شليك نمودند. پدرم سر پا ايستاده بود. وقتي آنها شليك كردند تير به پدرم خورد و به زمين افتاد و در حال سجده قرار گرفت. وقتي عموي من اين صداها را شنيد بيدار شد و از خانه بيرون آمد. وقتي او بيرون آمد منافقي كه بيرون مانده بود به طرف عمويم شليك كرد. از آن طرف منافقي كه داخل اتاق ما بود مي خواست تير ديگري شليك كند كه مادرم مانع شد. منافق مذكور با پا به دهان مادرم زد و مادرم به آن طرف اتاق پرتاب شد و او نيز تير دوم را شليك كرد. وقتي مي خواست از اتاق بيرون برود، منافق ديگري گفت: يکي ديگر شليك كن! در همين موقع ما بيدار شديم و او نيز تير سوم را شليك كرد و رفت. وقتي من بيدار شدم آمدم پيش پدرم. خيال كردم كه پدرم هنوز بيدار نشده او را صدا كردم. مادرم به من گفت: زود برو بيرون و مردم را صدا بزن. من و خواهرم رفتيم و مردم را خبر كرديم. مردم همه سراسيمه آمدند و جنازه پدر و عمويم را در ماشين گذاشتند و به پره سر آوردند. مسوولين سپاه جنازه پدر و عمويم را به هشتپر بردند. وقتي كه جنازه پدرم را به هشتپر بردند، مردم مرا دلداري مي دادند و مي گفتند كه پدرت زنده است ولي من در جواب آنها مي گفتم من پدرم را ديدم و مي دانم كه شهيد شده است.
اين منافقان خدانشناس چقدر بي رحم هستند! آنها خيال مي كنند كه با شهيد كردن پدرم پيروز مي شوند ولي كور خوانده اند با شهيد شدن پدرم همه ما بيدارتر شديم و به جنايتهاي منافقان پي برده ايم و وظيفه ما بچه ها و همه حزب اللهي ها اين است كه راه پدرم و همين طور شهيدان ديگر را ادامه بدهيم و نگذاريم كه خون آنها پايمال شود.»


 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده