شهیدی که نحوه شهادتش را میدانست
به گزارش نوید شاهد از زنجان، علی محمودی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در بیان یکی از خاطرات خود میگوید:
حدود هشتاد نفر از بچههای سپاه، در دورهی عمومی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی زنجان حضور داشتند. یکی از آنها «رحیم جوادی»(شهید) بود. پس از اتمام دوره با هم عازم جبهه شدیم. منطقهی عملیاتی جنوب.
روز دوم شهریور 1362 در انرژی اتمی مقر لشکر 17 علیابنابیطالب حاضر شدیم. گردانهای رزمی زنجان در آن لشکر مشغول انجام وظیفه بودند. تعداد 150 نفر پاسدار بودیم که ده نفر پاسدار وظیفه در قالب یک گردان به نام گردان ضد زره سازماندهی شدیم. فرمانده گردان توسط حاج «میرزاعلی رستمخانی»(سردار شهید) معرفی شد. «مجید نقیلو» جانشین گردان و «حمید احدی»( حمید احدی در هجدهم شهریور ماه 1341 در خانوادهای مذهبی و اهل علم در شهر زنجان به دنیا آمد. قبل از عملیات سرنوشت ساز «بدر» با دستور مهدی باکری فرماندهی گردان «امام سجاد(ع)» را به عهده گرفت. در مراحل پیشروی همان عملیات، از پشت سر مورد اصابت تیر مستقیم تانک قرار گرفت و در 23 اسفند سال 1363 به شهادت رسید.) فرمانده گردان انتخاب شدند(فرماندهان گروهانها نیز توسط فرمانده گردان معرفی شدند: سردار اصانلو، سردار ارجمند فر، سردار شهید عبدالحسین محمدی).
نیروهای تحت امر گردان، مشغول آموزشهای لازم و بدن سازی زمان جنگ شدیم. عملیاتها یکی پس از دیگری لو میرفتند.
عملیات والفجر 4 کمی طول کشید. طوری شده بود که نمیتوانستیم با خانواده ارتباط برقرار کنیم. چه به صورت تلفنی و چه مکاتبهای. بچهها دلتنگ و نگران بودند. آن روزها مصادف بود با ماه محرم، ایام عزاداری سرور و سالار شهیدان.
رحیم جوادی آن زمان هفده ساله بود. چون در خردسالی از نعمت پدر بیبهره شده و در دامان مادر پرورش یافته بود، کمی نازک دل بود. یک روز به ایشان عرض کردم: «برادر جوادی! شما لباس فرم سپاهی را آوردید؛ من نیاوردم. اگ امکان دارد لباستون رو به من لطف کنید تا یه عکس یادگاری باهاش بگیرم.»
با لحن تندی گفت: «نمیدهم.»
چیزی نگفتم. ناراحت و خجالت زده برگشتم. با خودم گفتم؛ چرا همچنین افرادی رو برای خدمت پاسداری قبول کردهاند.
مدتی از این جریان گذشت. مقر تاکتیکی را ترک کردیم و در مقر جدیدی نزدیک منطقهی عملیاتی والفجر 4 مستقر شدیم. یک روز میرفتم وضو بگیرم و کتری را پر کنم که دیدم رحیم جوادی جایی ایستاده که چشمهای هم در آنجا جاری است. آب چشمه با یک لوله آهنی، به جای دیگر هدایت شده بود. از همانجا صدایم زد: «برادر محمودی! بیاید اینجا. هم از این آب استفاده کنید و هم اینکه من کار واجبی با شما دارم.»
علیرغم میل باطنی به طرفشان رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی گفت: «اون روز لباسمو به شما ندادم ناراحت که نشدید؟»
به ظاهر میگفتم ناراحت نیستم، ولی در باطن ناراحت بودم.
به من گفت: «چون شما با اهالی روستای ما در ارتباط هستید میخواستم چند جملهای به شما سفارش کنم.»
ایشان بزرگ شده شهر زنجان ولی اصالتاً اهل روستای «هلیل آباد»( یکی از روستاهای شهرستان ایجرود، از توابع استان زنجان.) بود. ادامه داد: «رفتم دیدار پدر بزرگم در روستا. ایشان خواستند برایم قربانی ذبح کنند، اجازه ندادم. گفتم تا من زندهام لازم نیست این قدر به من احترام و تکریم کنید. به پدربزرگم گفتم، پدر جان! من شهید میشوم. وقتی که شهید شدم هر چقدر که میتوانید به جنازهام تکریم کنید.»
درحالیکه به دوردست چشم دوخته بود، ادامه داد: «برادر محمودی، از اینکه من لباسها رو به شما ندادم ناراحت نباشید. خودمم تا به حال ازشون استفاده نکردم. نو نگه داشتم برای شب عملیات. من اولین شهید این گردان هستم و میخوام با لباس نو سپاهی به لقاء ا... برسم.»
او تاریخ و ساعت عملیات را هم گفت و بنده با اینکه حرفهایش را به ذهن میسپردم ولی باور نمیکردم. خودم در این وادی نبودم. خیلی از مرحله پرت بودم. میگفت؛ که گلوله از طرف چپ، زیر آرم به قلبم اصابت میکند.
شب موعود، درست طبق گفتهی ایشان، فرا رسید. ساعت یازده و نیم شب 27 مهر 1362 عملیات شروع شد. مقر فرماندهی دشمن به تصرف رزمندگان اسلام درآمد و تعدادی از بعثیها به درک واصل شدند.
همانطور که گفته بود؛ گلوله از طرف چپ زیر آرم به قلبش اصابت کرد و اولین شهید گردان او بود.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان