خاطرهای از مادر شهید مصطفی مرادی
به
گزارش نوید شاهد از زنجان، شهید
مصطفی مرادی در سال 1344 متولد و در پنجم مرداد سال 1366 به شهادت رسید.
مادر شهید مصطفی مرادی در بیان خاطرهای از فرزند خود میگوید:
زمستان سال 61 بود و هوا سوز داشت. مصطفی دستهی زنبیل حصیری را توی دستش گرفت و به راه افتاد. یک طرف جاده خاکی، پر بود از بوتههای در هم و پیچ خورده و تلی از هیزمهای خرد شده. در طرف دیگر، جاده مارپیچ و سر بالا بود.
مشهدی رقیه کنار در خانهاش قوز کرده بود و به سگ همسایه تشر میزد. مصطفی نگاهی به او انداخت. مشهدی دانههای تسبیح را میچرخاند و با صدای لرزانش صلوات میفرستاد. مصطفی داخل دکان شد. یک میز چوبی و دو صندلی با پشتیهای صاف بیرون دکان بود. تار عنکبوتهایی از گوشه سقف آویزان بودند. غروب سنگینی فضای دکان حاج جعفر را پر کرده بود. نه روز بود نه شب.
حاج جعفر کلاه پشمیاش را تا گوشهایش پایین کشیده بود، دستهایش را توی جیب کرده بود و گردنش را تا گوشهایش توی یقه برده بود. بلند شد و نگاهی به مصطفی کرد که میلرزید. مصطفی سلامی داد و پول یک دبهی روغن را حساب کرد. حاج جعفر پرسید: «حال مادرتون خانوم حیدری چهطوره؟ شنیدم کسالت دارن.»
- بهتره
مصطفی خداحافظی کرد و رفت. دستهایش را توی جیب اورکت رنگ و رو رفتهاش برد و قدمهایش را تند کرد، چند قدمی برداشت، دوباره برگشت و زل زد به مشهدی رقیه. با خودش گفت: «تو این سوز و سرما چرا بیرون نشسته!؟»
مشهدی رقیه توی خودش جمع شده بود و به نور لامپ آویزان شده از مغازه خیره مانده بود. مصطفی قطره اشکی را که از نوک بینیاش چکه میکرد با سر آستینش گرفت. وارد خانه شد. مادرش از زیر کرسی بیرون آمد.
صورت مصطفی بیحس شده بود، نوک انگشتهایش میسوخت. برگشت سمت مادرش و گفت: «آَبا جان، مشهدی رقیه رو دیدم. توی این سرما بیرون نشسته بود!»
- حتمی اومده تو نور دکان حاج جعفر بشینه.
- مگه برقشون قطعه؟
- نه، زن بیچاره پول نداشت که سیم کشی کنه.
- شما که پول داشتید، شما چرا...
لبهایش لرزیدند.
- آبا اون هیچ کسو نداره.
پایش به سینی کنار اتاق گرفت. سینی چرخ خورد، استکان نعلبکیهای توی سینی به هم ریختند. پیشانیاش را به دیوار کنار آیینه تکیه داد.
صبح زود از خانه بیرون زد و رفت سمت زنجان. مقداری سیم، دو تا لامپ و یک مهتابی خرید و بعد از ظهر برگشت روستا.
رفت جلوی در مشهدی رقیه، در نیمه باز بود. چند باری او را صدا زد، پیرزن از دیدن مصطفی خوشحال شد. مصطفی گفت: «مشهدی رقیه میشه یه ساعتی بری خونه ما. آبام باهات کار داره. منم مواظب خونه هستم.»
مصطفی دست به کار شد و سیم کشی اتاق و آشپزخانه و حیاط را انجام داد. کارش که تمام شد، لامپ را روشن کرد. صلواتی فرستاد و پلکهایش را مالید و دوباره نگاهی به نور لامپ انداخت.
صدای زوزهی سگ همسایه توی باد میپیچید.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان