ماجرای شهادت شهید حمید گیلک از زبان یک رزمنده
به گزارش نوید شاهد از زنجان، عباس راشاد از خاطره خود چنین روایت میکند؛
قبل از عملیات والفجر 8 از «چوئبده» به روستای دیگری در نزدیکی اروند منتقل شدیم. قرار بود عملیات از آنجا شروع شود. من، «مجید حیدری»، «مصطفی جلدی» و «حمید گیلک» به یک خانه روستایی رفتیم. روستا خالی از سکنه بود. داخل اتاقهای خانهها را به صورت سنگر درست کرده بودند، طوری که وقتی از بیرون نگاه میکردی؛ متوجه نمیشدی که آنجا پناهگاه است. بافت روستایی استتار خوبی برای ما بود.
خانههای روستایی مناطق جنوب، بیشتر کاهگلی بودند. حیاط بزرگی با درختان نخل داشتند. خانههای جالبی بودند. قرار بود ما آنجا مستقر شویم تا عملیات شروع شود. کسی به جز کادر گردان، حق تردد و بیرون رفتن از خانهها را نداشت.
ما بیرون از حیاط ایستاده بودیم. داخل نهرها، کاتیوشاها و تفنگ 106 و قایق آماده میکردند. ناگهان حس ششم من که بعضی وقتها خوب کار میکند؛ کار کرد. گفتم: «اینجا نمونیم.»
گفت: «چرا؟»
گفتم: «دل شوره دارم.»
مصطفی جلدی گفت: «حسِ این رفیق ما خوب کار میکنهها، من باهاش بودم و میدونم.»
رفتیم داخل حیاط. باز هم گفتم: «اینجا هم نه، بریم داخل اتاق.»
مجید گفت: «وقتی عباس میگه بریم باید بریم دیگه.»
یک ربع بعد یک گلوله سنگین از آن طرف آمد و دقیقاً خورد جایی که ما ایستاده بودیم. یک گلوله کور بود. گلوله دیگری هم رد شد و افتاد داخل حیاط. بچهها گفتند: «عجب حسی داشتی تو.»
هوا تاریک شده بود. نماز خواندیم و آمدیم بیرون. نشستیم و تکیه دادیم به دیوار.
حمید گیلک به من گفت: «عباس بیا قبل از مردنمون چند تا جوک بهتون بگم تا شما بخندید شاید آخرین جوک ما هم باشه شایدم آخرین خندههامون.»
گفتم: «پس باید آروم صحبت کنیم.»
گفت: «باشه.»
باران نم نم میبارید. من، مجید، مصطفی و حمید یک پتو کشیدیم روی سرمان. حمید گفت: «من چند تا جوک جدید شنیدم و میخوام براتون تعریف کنم»
حمید همیشه جوکهای جدید برای تعریف کردن داشت، اما بیشتر از جوک، لحن خودش بود که ما را میخنداند.
حمید گفت: «به نظر شما چرا وقتی خروس میخواد آواز بخونه چشماشو میبنده؟»
گفتیم: «تو از کجا میدونی چشماشو میبنده؟»
گفت: «من کنترل کردم، میدونم.»
گفتیم: «چه جوری کنترل کردی؟»
گفت: «کردم دیگه، چیکار دارین. میزارین جوکم رو بگم یا نه.»
مصطفی جلدی گفت: «نه، خروسهای ما چشماشونو باز میزارن.»
خلاصه بحث بالا گرفت که خروس موقع خواندن چشمهایش را میبندد یا باز میگذارد. همین طوری میگفتیم و زیر پتو میخندیدیم. آقای «جهان بخش کرمی» موقع رد شدن، صدای خندهی ما را در تاریکی شنیده بود. یک دفعه از دور گفت: «شما کی هستید دارید اینجا میخندید؟ آقا خجالت بکشید! بچههای مردم میخوان برن شهید بشن، شما اینجا نشستید دارید میخندید!؟»
حمید گیلک زیر لب گفت: «مگه قراره ما بریم چلوکباب بخوریم، ما هم میخوایم بریم بمیریم دیگه.»
این را که گفت، ما نتوانستیم خودمان را کنترل کنیم و صدای خندهمان مثل بمب ترکید. جهانبخش کرمی عصبانیتر شد و گفت: «اونجا کیا هستن؟»
حمید آرام گفت: «وای خراب کردید. جهانبخش شما رو میشناسه؟»
گفتیم: «آره میشناسه.»
گفت: «پس صداتون رو در نیارین.»
با صدای بلند گفت: «آقای جهانبخش، منم.»
آقای کرمی گفت: «آقا حمید از شما بعیده.»
حمید گفت: «بابا اینجا یه اتفاقی افتاده بود دیگه نتونستیم خودمونو کنترل کنیم. ببخشید.»
کرمی جواب داد: «عیب نداره الان دیگه ذکر بگید.»
حمید گفت: «باشه، چشم حتماً ذکر میگیم»
رو کرد به ما و با لحنی جدی گفت: «شما خجالت نمیکشید. ذکر بگید دیگه.»
جهانبخش که رفت، حمید گفت: «آقا بیایید ادامه بدیم.»
بهش گفتیم: «تو الان نبودی میگفتی بیایید ذکر بگید!»
جواب داد: «بابا ول کنید. اول جوک بگیم بخندیم، بعداً.»
پتو را دوباره کشیدیم روی سرمان. شهید گیلک گفت: «فقط نخندید، هر کس خندید پیراهنشو بذاره دهنش.»
و دوباره درباره انواع خروسها و نحوه رفتار آنها صحبت کردیم و کلی خندیدیم.
خندههایمان که تمام شد. رفتیم داخل نخلستان. صدای مناجات و راز و نیاز از داخل نخلستان به گوش میرسید. بعد از آن خندهها صدای ناله و گریه و راز و نیازهای بچهها شنیدنی بود. هر کس کنار نخلی مشغول دعا و راز و نیاز بود. همه داشتند از هم خداحافظی میکردند و آمادهی عملیات میشدند. حمید گیلک رو به من کرد و با حس خاصی گفت: «عباس آخرین جوکهامونم گفتیم. شاید آخرین خندههامونم کردیم. یه کم هم بریم به فکر خودمون باشیم.»
و نگاهی به ما انداخت و گفت: «دیدار به قیامت.»
بعد رفت و لا به لای نخلها ناپدید شد.
شهید حمید گیلک در همان عملیات (عملیات والفجر) به شهادت رسید.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان