خاطراتی از متن و حاشیه عملیات رمضان به روایت یک رزمنده زنجانی
به گزارش نوید شاهد از زنجان، در متن زیر که خاطرهای از امیرعلی احمدی رزمنده زنجانی است میخوانیم؛
ستارهها در آسمان سوسو میزدند. راه رفتن در تاریکی حتی وقتی برای شناسایی هم باشد، زیبا و دلنشین میشود. در دل تاریکی راه میرفتیم که ناگهان متوجه حضور تعدادی از نیروهای عراقی شدیم که در داخل سنگر تانک بودند. به ناچار دست از پیشروی برداشتیم. هر چند قبلاً بارها تا نزدیکترین فاصله با عراقیها رفته و منطقه را خوب بررسی کرده بودیم. برگشتیم و جهت بررسی اوضاع به قرارگاه تیپ 17 رفتیم. تیپ حال و هوای خاصی داشت. با توجه به پیروزی در عملیات «بیتالمقدس» و آزادی خرمشهر، روحیه همهی بچههای بسیج و سپاه و ارتش در حد بالایی بود. همه منتظر شروع عملیات رمضان بودند.
در ستاد فرماندهی تیپ، چند نفری حضور داشتند. برادر «حسن درویش» فرمانده تیپ آل اسحاق، «رضایی» معاون ستاد تیپ و حسن آقا، مسئول تدارکات بودند. قرار شد فرماندهان، با توجه به طرح عملیات و شناساییهای انجام شده، خط و حدّ هر گروهان را بررسی کنند و در جریان اقدامات آتی تیپ قرار بگیرند. کارهای مهندسی و تخریب از اهمیت بالایی برخوردار بود. از هر زاویهای عملیات نقد و بررسی میشد. بیشتر فرماندهها به بعضی موضوعات عملیات حساسیت بیشتری پیدا کرده بودند. در رابطه با یگانهایی که همزمان با تیپ علی ابن ابیطالب عملیات میکردند؛ بحث و گفتگو میشد. درد زیاد بود و درد دل زیادتر... .
قرار شد عملیات از کنار پاسگاه زید عراق شروع شود. کمکم هماهنگیها با گروهانها و دستهها و بالأخره نیروهای رزمی انجام گرفت.
جلسهای مهمتر با فرماندهان قرارگاه کربلا و تیپ 17 در منطقه¬ی دارخوئین برگزار شد. قرارگاه کربلا در سنگرهای زیرزمینی فعالیت میکرد.
جلسه فوق با مسئولیت «محسن رضایی» و «صیاد شیرازی» که در آن زمان فرمانده قرارگاه بود، از صبح شروع و تا غروب ادامه پیدا کرد.
در پی این جلسه، دیدار دیگری هم در قرارگاه صورت گرفت و با توجه به تدارک عکسهای هوایی منطقه، دقت عمل بیشتر شد. از نکات جلسه، عکسها، استحکامات زیاد دشمن و بیشتر از آنها همین موانع مثلثی بود که شبیه باند فرود هلیکوپتر ساخته شده بودند. بچههای اطلاعات عملیات اظهار کردند که عراقیها قصد هدایت درگیری به سمت مثلثها را دارند و میخواهند ترفند جدید اسرائیلی را برای غافلگیری رزمندگان انجام دهند. پس از مدتی جلسه تمام شد، اما هنوز تردید از سمت لشکر 8 نجف اشرف و طلائیه در ذهن بچهها باقی مانده بود.
از حریم شب استفاده کرده و دوباره شناسایی و دیدبانی در منطقه را آغاز کردیم. من که به عنوان فرمانده گردان لیاقت خدمت به سرزمینم را داشتم؛ با برادر صالحی فرمانده گروهان تصمیم گرفتیم نفر دیگری را نیز جهت تکمیل نفرات اضافه کنیم. برادر «میرزاعلی رستمخانی» به عنوان نیروی آزاد در تیپ فعالیت میکرد و همگی از تدبیر و شجاعتش مطلع بودیم. نزد حسن درویش رفتم و خواستم که وی را به گردان انتقال و به فرماندهی گردان منصوب کند تا من جانشینن او باشم. با دلایلی که آوردم قبول کرد و ایشان را به گردان انتقال داد، ولی برادر رستمخانی قبول نمیکرد که فرمانده باشد. کسی برای نام و عنوان نیامده بود. من هم نمیتوانستم در حضور او که عملیاتهای زیادی را تجربه کرده بود، فرماندهی کنم. رزمندهها را در محوطهای جمع کردم و در حضور آنها برادر رستمخانی را فرمانده معرفی کردم و خودم شدم جانشین او.
فقط دو روز تا عملیات «رمضان» فاصله داشتیم. برادر رستمخانی خواست تا دوباره جهت بررسی دقیق منطقه، شبانه به شناسایی عازم شویم. فرمانده اطلاعات عملیات تیپ هم پذیرفت. با تاریک شدن هوا حرکت کردیم. گردانی از قم در پدافند بود. وارد منطقهی عراقیها شدیم و از کانالی که با عمق حدوداً یک متر ونیم توسط عراقیها جهت بازدارندگی رزمندگان ایرانی حفر کرده بودند، عبور کردیم. در آن سوی کانال، هر فرمانده گردان با تیم شناسایی خود به منطقه¬ی عملیاتی خودش حرکت کرد تا معبر و خط حمله محدودهاش را بهتر شناسایی کند. تیم ما به ترتیب برادر «میرجانی» بچه قم، از اطلاعات عملیات، برادر «نبیری» بچه ساوه، از اطلاعات عملیات، برادر رستمخانی و من با فاصله پنج متر از هم به صورت ستونی حرکت کردیم.
در فاصله صد متری میدان مین عراقیها، بچههای اطلاعات عملیات توقف کردند و در همانجا نشستیم. شناسایی باید سریع انجام میشد و برمیگشتیم اما نیم ساعت بود که زمینگیر شده بودیم. من که عقبتر بودم یقین داشتم پیش روی ما اتفاقی افتاده ولی فقط قادر به دیدن برادر رستمخانی بودم. او هم کمکم بیحوصله شد و جلوتر رفت. مدتی گذشت و از او هم خبری نشد. من هم دوست داشتم جلوتر بروم و از جریان سر در بیاورم اما به خاطر وظیفهای که داشتم منصرف شدم.
پس از مدتی صدای عجیبی توجهم را به خود جلب کرد. عدهای عربی صحبت میکردند. فکر کردم آقای رستمخانی است که شوخی میکند و قصد ترساندنم را دارد. ناگهان سنگینی دستی را روی شانه چپم احساس کردم. دست رستم خانی نبود، دستی که روی شانهام بود بزرگتر از دست ایشان بود. بلافاصله از زمین بلند شدم و برگشتم. عراقی بود. نمیدانم چهطور با قنداق به صورتش زدم که نقش بر زمین شد. بلافاصله طبق آموزشهای شناسایی از درگیری امتناع و در تاریکی شب، سریع از منطقه دور شدم. در صورت اسارت نیروهای شناسایی، احتمال لغو یا شکست عملیات زیادتر میشد.
با تمام سرعت به سمت نیروهای تیپ خودمان میدویدم، چند متری دورتر نشده بودم که عراقیها با منوّر منطقه را روشن کردند. پشت سرم را نگاه کردم و دیدم که گروه گشتی عراقیها پشت سرم در حرکت هستند. به کانال رسیده بودم و با سرعت از روی کانال پریدم. این سوی کانال را من بیشتر از عراقیها میشناختم، سریع در سنگر تانک پناه گرفتم و به سوی آنها شلیک کردم. عراقیها اجباراً از تعقیب منصرف شده و برگشتند. به خط خودمان که رسیدم این بار کمین نیروهای خودی اعلام ایست داد و پرسید: «آشنا کیست؟»
جواب دادم: «یا صاحبالزمان یا مهدی ادرکنی»
بعد از رد و بدل شدن رمز، با تعدادی از رزمندگان کمین روبوسی کردم و آنها که صدای درگیری را شنیده بودند، از علل درگیری جویا شدند. گفتم احتمالاً بچهها را گرفتند. همانجا ماندم تا پردهی شب افتاد و خورشید اندک اندک روشناییاش را گسترد. متوجه شدم در حین فرار از دست عراقیها به صورت اُریب حرکت کرده و به سمت نیروهای لشکر 8 نجف یا امام حسین آمدهام. نماز را خواندم و با موتور سیکلت به محور خودمان (تیپ 17) آمدم. به محض دیدن پرچم ایران که با جریان باد در آسمان میرقصید، اشک در چشمانم جمع شد. شاید بهترین لحظه عمرم بود. دلم با پرچم ایران در آسمان غوطهور شد.
وقتی چشمم به برادر بهروزی مسئول تیپ و برادر رستمخانی افتاد. بیشتر خوشحال شدم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. جریان را پرسیدم. گفتند؛ وقتی در شناسایی بودیم، تعدادی از عراقیها در سنگری کنار میدان مین کمین کرده و وقتی متوجه حضور من شده بودند، به گمان اینکه من فرمانده هستم، همگی به تعقیب من آمده بودند اما من بدون هیچ دردسری فرار کرده و به عقب برگشته بودم.
این هم از امداد خداوند بود که همگی به سلامت برگشته بودیم و شناسایی هم موفقیت آمیز بود.
در قرارگاه تیپ 17 با حضور فرماندههان آخرین وضعیت منطقه بررسی و توجیهات لازم به جهت آفند در خط اول جبهه، جاییکه مرز دلهای عدهای عاشق بود، انجام گرفت.
با روحیه بسیار بالایی که رزمندگان داشتند عملیات رمضان، موفقیت آمیز پیشبینی میشد. شروع عملیات از کنار پاسگاه زید عراق توسط تیپ 17 و از سمت راست لشکر 8 نجف و از سمت چپ لشکر عاشورا، قطعی شده بود. برادر حسن درویش، فرمانده تیپ بود. بلافاصله پس از جلسه، طبق عادت کتابش را برداشت و شروع به مطالعه کرد. کتاب از هدایای مردمی بود و موضوع آن اخلاق بود. وقتی فرمانده تیپ کتابی دربارهی اخلاق میخواند، میشد به روحیه و وضعیت روابط اجتماعی سایر رزمندهها هم پیبرد. بارها دیده بودیم که حسن درویش حتی در زیر آتش دشمن هم از هر فرصتی برای مطالعه استفاده میکرد و به الگویی عملی تبدیل شده بود.
نیروها را جهت رزم مهیّا کردیم. احتمالاً سوم تیر ماه بود. ساعت پنج بعد از ظهر نیروها را از مقر تیپ به صورت ستونی حرکت دادیم و فاصله چهار کیلومتری تا خط را طی کردیم. هوا کمکم رنگ میباخت. در خط مقدم از بچهها خواستم تا شروع عملیات از هر نوع تیراندازی امتناع ورزیده، با احتیاط بیشتری کار را ادامه دهند. ساعت حدود هشت شب شده بود و در پشت خاکریز با روحیهی بالایی آماده دستور حمله بودیم که آتش توپخانهی عراقیها شدت گرفت.
غرش توپخانه و تودههای عظیمی از آتش و دود و زوزه خمپارهها، عراقیها را متوجه تحرک و عملیات ما کرد. میخواستند اوضاع سختی برایمان رقم بزنند. ترکش توپ و خمپاره مدام از اطرافمان میگذشت و زمینگیرمان کرده بود. احتمال برهم خوردن سازمان دستهها و گروهانها نگرانمان میکرد.
سریع از بچههای تعاونی آمار تلفات و شهدا را گرفتم. خوشبختانه به جز یک نفر که موج انفجار اعصابش را به هم ریخته بود، هیچ موردی نداشتیم. از بچهها خواستم تا از خاکریز کنده شده و به سمت دشمن پیشروی کنیم. در گیرودار دود و باروت به میدان مین رسیدیم. بچههای تخریب، قبلاً در طول شناساییها معبر را باز کرده بودند ولی جهت بررسی مجدد و علامتگذاری معبر، وارد میدان مین شدند و طی بیست دقیقه با پارچه نخی سفید، معبر را علامتگذاری کردند.
عراقیها که از پیشروی ما مطلع شده بودند، بر آتش خود افزوده و با تیربار گرینوف و دوشکا منطقه را به رگبار میبستند. چون در تاریکی شب قادر به تشخیص نقطهی اسکان ما نبودند، نمیتوانستند موفق عمل کنند. با رمز «یا صاحبالزمان» بچهها را در سه گروهان تقسیم کردیم. من در رأس گروهان یکم، برادر رستمخانی در رأس گروهان دوم و برادر رفیعی، بچه اراک، در رأس گروهان سوم، آماده عبور از معبر شدیم. من قبلاً چند بار از معبر گذشته بودم و منطقه را شناسایی کرده بودم. آشنایی لازم با سنگرهای عراقی در آن سوی میدان مین داشتم. با فرماندهان هر سه دسته گروهان قرار گذاشتیم که ما(دستهی یکم) پس از عبور از میدان مین، جهت پاکسازی نقشه، از معبر مین عبور کرده و سنگرهای اول عراقیها را پاکسازی کنیم.
همینطور هم شد، سپس آتش تیربار مسلط به میدان مین را هم خاموش کردیم. بعد از ما، دسته یکم گروهان دوم هم گذشت و بلافاصله معبر بسته شد. نگرانی از بسته شدن معبر میدان مین موجب شد که سریع خود را به آنجا برسانم تا علت را از نزدیک بررسی کنم. تعدادی از رزمندهها در معبر زخمی شده بودند. آنها را به هر شکلی که بود از دو سمت معبر جابجا کردیم. برادر حاج «عباس معصومی» که کادر سپاه بود و فرماندهی گروهانی را هم بر عهده داشت، در وسط معبر ترکش خورده و زخمی شده بود. جابجا کردن او به خاطر جثهی درشت و وزن سنگینش -که در حدود 120 کیلوگرم بود- غیر ممکن بود. احتمال برخورد با مینهای اطراف، صد درصد بود. حاج عباس فردی مؤمن و فداکار بود. قبول کرد که بچهها از روی وی عبور کنند و چارهای هم جز این نبود. نمیدانم وقتی بچهها مجبور شدند پوتین بر روی اندام زخمی او بگذارند، چه احساسی داشتند. هنوز زمین زیر آتش توپ و خمپاره دشمن به خودش میپیچید. گروهان دوم شروع به پاکسازی مقر عراقیها کرد و گروهان سوم هم در حدود ساعت یک نصف شب از معبر عبور کرد. به کمک هم، پاکسازی سنگرهای عراقی را کامل کردیم. تعدادی اسیر هم گرفتیم.
با انسجام مجدد نیروها، هر سه گروهان به سمت محل استقرار توپخانهی عراقیها که در محدودهی پنج الی شش کیلومتری ما بود، به صورت دشت بانی حرکت کردیم. یک گروهان هم از برادران ارتشی جهت پشتیبانی به منطقه آمد و قرار شد با شلیک منور سبز رنگ آنها را از محدوده و مسیر حرکت خود مطلع کنیم تا به ما ملحق شوند. عدهای از عراقیها به محض رسیدن ما به نزدیکی توپخانه، فرار کردند. پس از درگیری کوتاهی، با گرفتن تعدادی اسیر، توپخانهی آنها هم به دست ما افتاد. اسیران عراقی را توسط برادر «ابوطالب بهمنی» که تسلط کافی به زبان عربی داشت و با همراهی چند نفر دیگر، زخمیهایمان را کنترل و به عقب اعزام کردیم.
برادر حسن درویش با بیسیم خواست که به سمت مثلثیها پیشروی کنیم. مختصات آنجا را داشتیم. گرا را بسته و حرکت را ادامه دادیم. پیاده روی زیاد، کمبود آب، خستگی و درگیری، بچهها را کمی دچار مشکل کرده بود. برادر رستمخانی میخواست برای پیوستن نیروهای ارتشی به ما، منوری را شلیک کند. در حین خارج کردن کلت منور از غلاف، منور شلیک شد. در میان آن هیاهو، حتی خودش هم متوجه مسیر شلیک نشد. غافل از اینکه منور به جای شلیک به سمت آسمان، مسیر مستقیم را طی کرد و از پشت به بیسیم برادر «یوسف نصر» برخورد کرد و بیسیم را از کار انداخت. در تاریکی شب او هم از موضوع بیخبر بود، فقط برخورد چیزی را به پشت خود حس کرده بودند.
با تغییر فرکانس بیسیم، با تیپ ارتباط پیدا کرده و مختصات حرکت را گزارش کردیم. آنها هم از شلیک شدن منور نگران بودند. با طی کردن مسیری، همگام با شفق خورشید به محل مثلثیها رسیدیم. بالای آن برای فرود هلیکوپتر صاف و تدارک دیده شده بود. چند نفر از رزمندهها که هنوز رمقی در تن داشتند، جهت شناسایی از پشت مثلثیها داوطلب شدند. مابقی از فرط خستگی هر کدام در گوشهای به زمین افتادند. به اتفاق داوطلبان، با احتیاط به پشت مثلثیها رفتیم. در کمال شگفتی مشاهده کردیم که همهی نیروهای مهندسی عراق -حدود پنجاه الی شصت نفر بودند- در سنگرهایشان خوابیدهاند. سریع در بین سنگرها تقسیم و آنها را غافلگیر کردیم. اغلب از کردها و ترک زبانان کرکوک عراق بودند. وقتی دستگیر شدند، ترکهای عراقی که راحت میتوانستند با ما صحبت کنند، از پیشروی و رسیدن ما به آن منطقه ابراز تعجب میکردند. همهی آنها را سوار یکی از کمپرسیهای خودشان کرده و با همراهی چند نفر از رزمندهها راهی ایران کردیم.
ساعت حدود ده صبح بود که دوباره با تغییر فرکانس بیسیم، با تیپ صحبت و تصاحب کامل مثلثیها را به آنها گزارش کردیم. رزمندهها هم از داخل سنگرهای عراقیها مقداری آذوقه و آب پیدا کردند که البته آب آشامیدنی آنها از اروند رود یا به قول خودشان شط العرب تهیه شده و گلآلود بود. بچهها تشنه بودند، از روی اجبار از آن آب نوشیدند و کمی دست و صورتشان را شستند.
چند ساعتی گذشته بود که تیربارچی ما با مشاهده کامیونی که به سمت ما میآمد شروع به تیراندازی کرد. راننده کامیون، با چراغ و اشاره، آشنا بودنش را فریاد میزد و با نزدیک شدنش متوجه شدیم ایرانی است. از سویی متوجه شدیم که موضع سنگر گیری ما هم به سمت ایران بوده و اشتباهی در سمت دیگر مثلثیها سنگر گرفتهایم. سریع موضع خودمان را تغییر دادیم و پدافند را منظم کردیم. رانندهی کامیون هم آقای «فصاحتی» بچه زنجان، بود که در حال حاضر در میدان آزادی زنجان بستنی فروشی دارد.
تعدادی از بچهها دوباره جهت شناسایی از سمت کانال پرورش ماهی داوطلب شدند و حرکت کردیم. کمی جلوتر باز هم به عراقیها برخوردیم که با مشاهدهی ما از ترس فرار کردند. اینبار توان تعقیب آنها را نداشتیم و از خستگی زیاد همانجا ساکن شدیم تا اینکه ظهر شد. عراقیها با منظم کردن خط خودشان از سمت پرورش ماهی دوباره بساط آتش توپخانه و خمپاره را مهیا کردند. با بررسی اوضاع متوجه شدیم که ما از لشکر 8 نجف و لشکر عاشورا بیشتر حرکت کردهایم و در عمق عراقیها هستیم. عراقیها هم با حرکت دادن نیروهای خود از سمت طلائیه، قصد محاصره و قیچی کردن ما را دارند.
طولی نکشید که سر و کلهی تانکهای زیتونی رنگ عراقیها پیدا شد و آتششان به آتشبازی توپخانه و خمپاره عراقیها اضافه شد. چون از راست و چپ به سمت ما شلیک میشد، در هر سمت مثلثیها که سنگر میگرفتیم، باز هم در تیررس دشمن بودیم. برادر جمال امانی که نوجوان شانزده سالهای بود به بلندی خاکریز رفت و فریاد زد: «با این اوضاع آتش معلوم نیست عراق کجاست و ایران کجاست.»
با مقاومت بچهها، تا شب همان جا ماندگار شدیم. با رسیدن تاریکی بنا به دستور، علی رغم میل باطنی رزمندهها به سمت پاسگاه زید عقب نشینی کردیم.
به محض رسیدن به پاسگاه زید، از سوی فرماندهی محور تیپ دستور استقرار در خاکریزی به ارتفاع سه متر که نیروهای جهادی در سمت راست پاسگاه ایجاد کرده بودند، صادر شد. تعداد زیادی از بچهها از شدت خستگی به محض رسیدن به خاکریز و استقرار در آن، خوابشان برد. پس از سه شب بیخوابی، وقتی به برادران نگاه میکردم؛ به خاطر گرد و خاک نشسته به صورتشان، قادر به شناختنشان نبودم و برایشان دعا میکردم. هوا کاملاً روشن شده بود که تدارکات با آب میوه خنک و غذای گرم و آب نوشیدنی، جان تازهای به رزمندهها بخشید. دست و رویشان را شستند و عرق خستگی زدودند.
نیروهای سپاه قزوین به فرماندهی برادر «پرویزی» در منطقه حاضر شدند و به خط رفتند. در سمت چپ پاسگاه زید بچههای تیپ 31 عاشورا (نیروهای شهید باکری از تبریز) مستقر شدند. هماهنگیها انجام شد و از جناحهای چپ و راست تا حدودی آسوده شدیم ولی پاسگاه زید برای گرای عراقیها مناسب بود و به مرکز آتش دشمن تبدیل شده بود. از بچههای مهندسی تخریب قرارگاه کربلا که در آنجا حاضر بودند؛ خواستیم پاسگاه زید را منفجر کنند تا نقطه تجمع نیروهای ما برای دشمن ناشناس شود. ظهر بالأخره بچههای مهندسی تخریب در زیر آتش شدید دشمن با TNT پاسگاه را منهدم کردند. ما هم با تجدید نیرو و روحیه دوباره آماده پدافند شدیم.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان