فرمانده محبوب من!

به گزارش نوید شاهد از زنجان، علی کرمی خاطره خود را چنین بیان میکند؛
تمام تنم داغ بود و در حرارت میسوخت. نفسهایم به شماره افتاده بود. سربازها از بازوهایم گرفتند و انداختند داخل حوض آب یخ. چند دقیقهای داخل آب دست و پا زدم. دستم را گرفتند و کشیدنم بیرون. بیرمق افتادم کنار حوض. سرباز با پا به پهلویم زد که بلند شوم. چند بار به دستهایم تکیه کردم اما افتادم. سربازها از بازوهایم گرفتند و کشانکشان سمت مطب بردند. روی تختها پر از بیمار بود. همان جا کف سالن دمر خوابیده بودند و دکتر آمپول میزد. چشمانم سیاهی رفت و بسته شد.
با بچهها توی چادر نشسته بودیم و سر موضوعی بحث میکردیم. یکی سرزده آمد داخل.
- علی فرمانده کارت داره، چند دقیقه دیگه برو پیشش.
رفتم. باز شدن در چادر همان و ریخته شدن آب روی سرم همان. قطرههای آب از لای موهایم جاری شد زیر پیراهنم. لرزم گرفته بود. صدای خنده محمد و بچهها به هوا بلند شد. خواستم بدوم دنبال¬شان که یک سطل آب دیگر روی صورتم خالی کردند. چشمانم پر از آب شد. پلکهایم را روی هم فشردم و بازشان کردم. ابر سفیدی روبرویم میلولید. چند بار پلک زدم و دوباره نگاه کردم. ابر سفید بزرگتر و پر رنگتر میشد. دکتر با کاسهای آب روبرویم ایستاده بود. بلند شدم و نشستم. سرم سنگینی میکرد. منگ بودم. کف سالن پر از بیماران گرمازده بود. از کنار دیوار یکی عصا زنان آهسته رد شد و کمی جلوتر، عصایش خورد به پهلوی بیماری که پایش باند پیچی شده بود. بیمار داد زد: «چه خبرِته داداش! لِه مون کردی.»
صدایی آرامتر گفت: «عفو کن برادر، ناخواسته بود.»
صدا آشنا بود. تکیه کلامش هم. خوب به چهرهاش نگاه کردم. جوان قد بلند و استخوانی، با موهای جو گندمی. برق از سرم پرید. انگار خون تازهای دوید توی رگهایم. خودش بود؛ فرمانده محبوب من!
داد زدم: «جناب فر...»
زبانم را گاز گرفتم. کم مانده بود لو بدهم او فرمانده است. خواستم دوباره صدایش کنم که از در خارج شد. از جا پریدم و دویدم دنبالش. ساعت هواخوری تمام شده بود و بچهها به طرف سلولها میرفتند.
از پشت صدایش زدم: «آقای محمدی!»
برگشت طرفم. مبهوت نگاهم کرد. چند لحظه بهم زل زد و لبخند پخش شد توی صورتش.
با لحن کشداری گفت: «مرتضی!»
از پلهها پایین رفتم. یک لنگه پا آمد طرفم. بغلش کردم. بغض کرده بودم. دست لای موهایم برد و گفت: «چه قدر شکسته شدی پسر! یک لحظه نشناختمت.»
سر و صورتش را غرق بوسه کردم. صورتش را بین دستهایم گرفتم و خوب نگاهش کردم. بغض هر دویمان ترکید و زدیم زیر گریه.
- تو که پیرتر از من شدی فرمانده.
با گریه خندید. صدای سوت سرباز توی محوطه پیچید. داد میزد که سریعتر توی سلولهایمان برویم. اعتنایی نکردم و محکمتر در آغوشش گرفتم:
- این مدت کدوم اردوگاه بودی؟
لحظهای مکث کرد و گفت: «انفرادی»
همان
لحظه ضربهای محکم به سرم خورد و آغوشم خالی شد.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان