مرگ بر صدام

به گزارش نوید شاهد از زنجان، ابراهیم خان محمدی یکی از آزادگان سرافراز زنجانی خاطره خود را چنین شرح میدهد.
دیگر نفسم بالا نمیآید. انگار که یک سیب توی گلویم گیر کرده باشد. کمال سرش را روی پایم گذاشته. اهل اردبیل است و تنها کسی است که ترکی میداند. سنگینی سرش پاهایم را اذیت میکند. صدای پنکه سقفی سالن بیرون توی سرم میپیچد. کمال جابهجا میشود. سردی کف سیمانی توی استخوانمهایم دویده. کمال پاهایش را توی شکمش جمع میکند. فقط او و یکی دیگر از بچهها که دیروز شکنجه شدند، دراز کشیدهاند. دیروز با قنداق تفنگ به قفسه سینهاش زدند.
نمیتواند درست و حسابی نفس بکشد.
هر روز موقع هوا خوری، روزنامه هم بهمان میدهند. هر کس روزنامه میگیرد و میرود گوشهای از حیاط تنها مینشیند. نگهبانها از بالای دیوار مراقبمان هستند. توی گرمای تابستان زیر آفتاب داغ مینشینیم و روزنامه تماشا میکنیم. امروز صبح همان طور که داشتیم عکسهای صدام را توی روزنامه تماشا میکردیم. صدای رگبار و فریاد بلند شد. سریع هر هفتاد نفرمان را مجبور کردند به صف بایستیم. فرمانده اردوگاه که جلوی صف قدم میزد، عکس صدام را روی زمین نشانمان داد و گفت: " چرا این عکس رو زمین انداختید؟"
همه صاف ایستادیم. دوباره سوالش را پرسید. وقتی که دید هیچ کداممان جواب نمیدهیم، دستور داد تا ما را بزنند و به این اتاق کوچک بیندازند.
نمیدانم چند ساعت است این جا هستیم. اکسیژن کم است و نفسمان بالا نمیآید. از بیرون صدای پا میآید. صدای قدمهای یک نفر با صدای پنکه قاطی شده. نگهبان در را باز میگذارد و عقبتر میایستد. بچهها به طرف در هجوم میبرند. خودم را روی زمین به طرف در میکشم. بچهها توی سالن جلوی در دراز کشیدهاند. خنگی هوا میخورد توی صورتم.
خودم را پرت میکنم توی سالن. چند تا سرباز بالای سرمان ایستادهاند. با پا به پهلوهایمان میزنند. نای بلند شدن نداریم. با تمام سنگینی رویمان راه میروند. زیر پوتینهایشان له میشویم. کمال از پای یکی از سربازها میچسبد و او را زمین میزند. کلت سرباز را بر میدارد و گلنگدن را میکشد. مجید از پشت کمال را غافل گیر میکند و کلت را ازش میگیرد و داد میزند: "دیوانه شدی!؟ الان همه رو میکشند."
کمال به طرف او خیز بر میدارد که کلت را بگیرد. اما مجید آن را به نگهبانهای عراقی تقریم میکند. نگهبانها دست و پای کمال را میگیرند و کتکش میزنند. کمال دست و پا میزند و صدام را فحش میدهد. او را سر و ته از پنکه سقفی آویزان میکنند. بینیاش را میگیرند و شیلنگ آب را داخل دهانش میکنند. آب از چشمانش بیرون میزند. یکی از بچهها بلند میشود و داد میزند: "مرگ بر صدام!"
ما هم میایستیم و یک صدا داد میزنیم: "مرگ بر صدام!"
نگهبانها با باتوم به جانمان میافتند. میدوم تا کمال را نجات دهم. بچهها شعار میدهند و به آنها حمله میکنند. نگهبانها به طرف در میروند و بچهها را به عقب هل میدهند. به بیرون میدوند و در را میبندند.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان