باورم نشد این زن مادرم باشد

به گزارش نوید شاهد از زنجان، قربانعلی کریمی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس از خاطرات آزادی خود تعریف میکند؛
از اتوبوس که پیاده میشدیم، صدای صلوات جمعیت بلندتر میشد. حلقه گل را انداختند گردنم. چشمم توی جمعیت بود تا مادرم با پیدا کنم. پایم پیچ خورد، دستم را به دستگیره در اتوبوس گرفتم. یک از پایین داد زد: " محمدیهاش صلوات"
بغض توی گلویم گیر کرده بود. صلوات را توی دلم فرستادم. زنی که چشمهایش از گریه سرخ شده بود. عکسی توی بغلش داشت و از چپ و راست من سرک میکشید توی اتوبوس.
یکی از پشت سرم داد زد: "آبا"
زن با مشت به سینهاش کوبید. پریدم پایین. صدای گریه مرد و زن بین همهمه جمعیت گم شد. دود اسفند اشکم را درآورد با فشار مردم این ور و آن ور میرفتم. گفتند که به خانوادهها خبر دادهاند. ولی اثری از مادرم نبود. لرزه افتاد توی تنم. ترسی که حتی توی اسارت هم دست از سرم بر نمیداشت حالا شدیدتر شده بود. به خودم دلداری میدادم.
حتما مادرم خبر نداشته که میآیم. آنهایی که از کنارشان رد میشدم دست روی شانهام میزدند. کمر دردم شروع شده بود. ساک توی دستم، عجیب سنگینی میکرد. حس کردم پشتم خیس عرق شده. رفتم نشستم روی جدول کنار خیابان.
چشمهایم میسوخت جمعیت داشت متفرق میشد. حمید که توی آسایشگاه همیشه همایمان را داشت، دختر کوچکش را بغل کرده بود. دختر دستهایش را دور گردن حمید حلقه کرده بود تند تند او را میبوسید. حمید مرا که دید از جمع خانوادهاش جدا شد و به طرفم آمد.
گفت:" بابایی به عمو سلام کن"
دختر خندید و سلامی تحویلم داد.
حمید گفت: "عجب هوایی داره اینجا. چرا تنهایی؟"
گفتم: "خبر نداشتن من میام"
حمید تعارفی زد و بعد رفت طرف خانوادهاش.
خیابان خلوت شده بود. زنی با چادر مشکی از دور میآمد طرفم. تند و با عجله رسید به چند قدمیم. گوشه چادر را از لبش درآورد و زد زیر گریه. آمد طرفم و بغلم کرد. باورم نشد این زن مادر من باشد. چقدر شکسته شده بود. نشسته بودیم روی جدول و بیهیچ حرفی گریه میکردیم.
چند روز بعد از آمدنم بود که مادرم فوت کرد.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان