هیس! چه خبرتونه

به گزارش نوید شاهد از زنجان، رضا امیری یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس از خاطرات اسارت خود چنین میگوید:
سلول کوچک بود و برای من که قد بلند بودم، خواب شب مکافات داشت. تمام شب پاهایم را توی شکم جمع میکردم تا بقیه بچهها جای خواب داشته باشند.
یک لحظه زانوهایم از شدت درد تیر کشید. پاهایم را آرام بالا بردم و چند بار باز و بسته کردم. یک آن تعادلم را از دست دادم و پاهایم خورد به صورت یدالله که زیر پایم خوابیده بود.
گفت: "آخ!"
پاهایم را محکم پس زد. سعید که تمام شب را با شپشهای تنش درگیر بود، خم شد طرفم و گفت: "پاهای منم خوابیده، موافقی بلندشیم، پشت به پشت تکیه بدیم، پاهامونو دارز کنیم و بخوابیم؟"
گفتم: "آخه اون جوری خیلی سخته"
نه اتفاقا، من و یکی از بچهها دیشب همون جوری خوابیدیم، خیلی راحتتر از اینه، پاهامون درد نمیگیره.
از ترس وول خوردنهای سعید، بهانه آوردم و گفتن: " نه من کمرم درد میکنه، نمیتونم نشسته بخوابم."
یدالله پاهایم را تکان داد و گفت: "هیس! چه خبرتونه، بذارید بخوابیم."
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان