دیگر خبری از شاعر نشد

به گزارش نوید شاهد از زنجان، اکبر عسگری یکی از رزمندگان و آزادگان زنجان در خاطرهای بیان میکند:
عید مبعث بود تمام بچههای اردوگاه را توی حیاط جمع کرده بودند. سه هزارنفری میشدیم. چند روز قبل، اطلاع داده بودند که هر کس مطلب طنزی یا شعری دارد آماده کند. بعد از سخنرانی فمانده یکی از بچهها دستش را بلند کرد.
او را پشت تریبون دعوت کردند. شروع کرد به خواندن شعری درباره اردوگاه، غذاها، امکانات و مسئولین. با ریتمشعرش ما هم کف میزدیم. به زبان شعر از همه چیز گله داشت و مسئولین را مسخره کرده بود.آنها فارسی نمیدانستند و هر وقت شاعر نامشام را میبرد و به آنها اشاره میکرد.، دست روی سینه میگذاشتند و تعظیم میکردند. ما هم کف میزدیم و از خنده ریسه میرفتیم.
به خاطر آن شعر حسابی پذیرایی شدیم. سربازها برای اولین بار به روی ما لبخند میزدند.
بعد از پایان جشن یک ساعت وقت آزاد داشتیم. هنوز وقت آزاد تمام نشده بود که سوت زدند و با با توم افتادند به جان مان. شاعر را از جمع جدا کردند و بردند.
یک ساعت بعد او را آوردند، با سرو صورت خونی و لباسهای پاره پاره. نمیتوانست راه برود. او را در تک تک سلولها گرداندندو دوباره بردند.
بعد از آن دیگر خبری از شاعر نشد.
منبع: اسناد معاونت پژوهشی و فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان زنجان