ماجرای یک کبوتر
به گزارش نوید شاهد از زنجان، آنچه میخوانید خاطرهای از شهید نبی اله رنجبر سلطانیه است.
عملیات که تمام شد خسته و کوفته میان صخرهها نشستیم. فرمانده تاکید کرد، به خاطر در امان بودن از دید هواپیماهای دشمن همه لابهلای صخرهها بنشینند.
جای خلوتی بود. چشماندازمان فقط سنگ بود و صخره. روی تخته سنگی لم داده بودم و با بیحالی به حرفهای بچهها که از عملیات میگفتند گوش میدادم. از شهادت دوستان میگفتند و متاثر میشدیم. از اتفاقات خندهدار که میگفتند به زور صدای خندهمان را خفه میکردیم.
سرم را روی کولهپشتی گذاشتم روی صخره بالای سرم یک کبوتر را دیدم.
از صدای تیر و ترکش و خمپاره هیچ پرندهای در آنجا نمانده بود. کبوتر سرش را مدام تکان میداد. بلند شدم رفتم کنار صخره، کبوتر از جایش جم نخورد از جیره جنگی مقداری نان مانده بود خورد کردم و جلویش ریختم اما هیچ اعتنایی به آن نکرد فقط به سوی صخره نگاه میکرد. و بعد بر میگشت و به ما نگاه میکرد. یکی از بچهها گفت: پاشین بریم دورتر شاید پایین بیاید و بخورد. همه بلند شدیم و راه افتادیم. هفت هشت متر که فاصله گرفتیم خمپارهای درست خورد به همان جایی که لحظهای پیش نشسته بودیم. وقتی برگشتم کبوتر به آرامی بال گشود و در اوج آسمان تبدیل به لکه سفید شد.
منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)
انتهای پیام/