راضی هستی من بروم؟
در مسلخ عشق جز نکو را نکشند
روبه صفتان زشت خو را نکشند
گر عاشق صادقی، ز مردن نهراس
مردار بود هر آنکه او را نکشند
این شعر همیشه ورد زبانش بود، ما هم خوشحال بودیم که عاشق راه خداست.
در حیاط نشسته بودم. آمد و گفت: مادر
گفتم: جان مادر!
گفت: میخواهم حرفی باتو بزنم.
گفتم: چه حرفی بگو میشنوم.
گفت: اینجا که نمیشود اگر بگویم کلاغها میشنوند بریم بالا.
مرا سه یا چهار پله گرفت بغلش برد بالا. گفتم: دیر شد بگذار بروم غذا بپزم.
گفت: نه مادر همین جا باید همین جا مطلبی از تو بپرسم.
گفتم: چه مطلبی؟
گفت: مادر در خرمشهر شهید میدهیم و من هر لحظه شهدا میبینم.
گفتم: خدا لعنت کند آنهایی که این جنگ را شروع کردند جوانهای ما را گلچین میکنند.
گفت: اگر حرفی به شما بزنم ناراحت نمیشوی؟
گفتم: نه بگو!
گفت: مادر راضی هستی من بروم. رضایت میدهی بروم؟
گفتم: خواهش میکنم بفرما. این را که گفتم مرا بغل کرد و دور تا دور اتاق چرخاند. گذاشت زمین و از پیشانیام بوسی.
همان شب از پدرش نیز اجازه گرفت. پدرش هم گفت: از من رضایت گرفتی برو مادرت را راضی کن. رو به من کرد و گفت از مادر گرفتم. بشکن زد و خندید. این آخرین دیدار ما بود.
منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)
انتهای پیام/