فقط برایمان دعا کنید
وقتی به مرخصی میآمد به خانه نمیآمد و یکراست میرفت مسجد حسینیه، هیاهوی جبهه را به آرامش خانه ترجیح میداد.
به ما میگفت: فقط برایمان دعاکنید.
یکبار برای بیست و چهار ساعت آمد خانه پاهایش را دراز کرده بود من که وارد اتاق شدم جمع کرد، دیدم کف پاهایش زخمی است و دستش هم باندپیچی شده است گفتم به پاها و دستت چه شده؟ نمیگفت اما من اصرار کردم و ناراحت شدم.
گفت: پوتینهایم بزرگ است، وقتی راه میروم پاهایم را زخمی میکند. دستم را هم چاقو بریده. بعدها که دستش را باز کرده بود دیدم که هشت تا بخیه خورده.
او همه دردها را به تنهایی تحمل میکرد به کسی نمیگفت.
تا اینکه یک شب در خواب دیدم. یک سید بلند قد در خانه ما را باز و مرا صدا کرد.
گفتم: بله! به من اشاره کرد دستم را جلو بیاورم. دستم را جلو بردم و یک پارچه سبز رنگ گذاشت توی مشت من و گفت این را بگیر و یادت باشد دیگر پسرت را نخواهی دید و برای او ناراحتی نکن، من او را با خودم خواهم برد.
صبح که بیدار شدم گفتم غلامرضا شهید شده. چند روز بعد خبر شهادتش را آوردند.
منبع: کتاب درخت آلبالو(انتشارات موسسه فرهنگی دریادلان)
انتهای پیام/