هر روز یک شهید شاخص
ر سال 1358 که اوضاع کردستان به هم ریخته بود حضرت امام (ره) دستور دادند که ارتش ها به کردستان بروند و آنجا را سروسامان بدهد بدنبال دستور حضرت امام (ره) ایشان به کردستان رفتند و اولین گروهی که به کردستان اعزام شدند تیپ 55 هوابرد بود که همسرم همراه این تیپ بودند.

به نام خدا

خاطره

نویسنده خاطره: عفت مجاری

نسبت با شهید: همسر

نام شهید: ایرج رستمی

نام پدر: عباس

عفت مجاری هستم همسر شهید ایرج رستمی شهید در تاریخ 25/6/20 در شهر بجنورد بدنیا آمد از همان اوان کودکی بسیار شجاع و نترس بود خانواده ایشان به دلیل اینکه خیلی شیطون و نترس بود او را به مدرسه نظامی فرستادند علاقه زیادی به کارهای خطرناک داشت  مدت 13 سال با هم زندگی کردیم ثمره زندگی ما 2 دختر است در سال 1358 که اوضاع کردستان به هم ریخته بود حضرت امام (ره) دستور دادند که ارتش ها به کردستان بروند و آنجا را سروسامان بدهد بدنبال دستور حضرت امام (ره) ایشان به کردستان رفتند و اولین گروهی که به کردستان اعزام شدند تیپ 55 هوابرد بود که همسرم همراه این تیپ بودند.

در آنجا با شهید چمران آشنا شدند بعد از چند ماه شهید چمران ایشان را به عنوان معاون خویش برگزیدند  مدتی کنترل  و آرامش سردشت به عهده ایشان بود چون شهید مسئول پاکسازی و پیدا کردن زاغه مهمات بودند چندین بار به علت حساسیت کارش مورد سوء قصد قرار گرفت و در آبان ماه سال 58 مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا به شدت مجروح گشت او را به ارومیه منتقل کردند و شدت جراحت به قدری بود که پزشکان تصمیم گرفته بودند که پایش را قطع کنند ولی ایشان به هیج وجه اجازه نداد تا این کار را بکنند و گفته بودند  که من حاضرم بمیرم ولی با یک پا در این  جامعه زندگی نکنم و کسی بخواهد به من ترحم بکند همیشه از ترحم کردن بیزار بود.

خواسته بود تا او را به تهران بفرستند به همین دلیل او را به بیمارستان ارتش در تهران انتقال دادند در تهران پزشکان هم صلاح میدیدند که پایش را قطع کنند و قرار شد ؟ بگذارند به همین جهت مدت 9 ماه در بیمارستان بستری شد در این مدت مطالعه میکرد بیکار نمینشست خودش را سرگرم میکرد هرگز شکایتی نداشت خودش کارهای شخصیش را انجام میداد و به نظافت خودش اهمیت میداد. خیلی مرتب بود.

هر روز اصلاح میکرد خودش را معطر میکرد و هیچکس باور نمیکرد که ایشان بیمار باشد خیلی روحیه خوبی داشت من و بچه ها در شیراز بودیم هر چند وقت می آمدم بیمارستان در تهران می ماندم از ایشان پرستاری میکردم و مجدداً به شیراز برمیگشتم اتاق او در بیمارستان جایی بود که هر شخصی که فوت میشد از جلوی اتاقش رد میشد من از این موضوع ناراحت میشدم خواستم اتاقش را عوض کنند ولی اجازه نداد و گفت انسان یک روز بدنیا می آید و یک روز هم میمیرد احتیاجی به این کار نیست.

چون بچه ها را در شیراز میگذاشتم و به تهران می آمدم و کارم را هم از دست داده بودم خیلی ناراحت بودم  و حقیقتش خسته شده بودم یک روز که بیمارستان بودم به ایشان اعتراض کردم و  ابراز خستگی کردم و به قول معروف غرغر کردم او از حرفهای من خیلی ناراحت شد.

احساس کرد به او ترحم میکنم با عصبانیت هرچه تمامتر لگنی را که آورده بودم دست و صورتش را بشوید بلند کرده و روی من خالی کرد و با ناراحتی گفت من احتیاجی به شما ندارم.

اینجا پرستار است شما میتوانی به شیراز برگردی. من هم دلخور شدم و به شیراز برگشتم یکی دو روز که گذشت طاقت نیاوردم و از کاری که کرده بودم پشیمان شدم پیش خودم فکر کردم که او حق دارد از دست من عصبانی شود او جانش را در راه این مملکت گذاشته ولی من زود ابراز ناراحتی کردم.

سریع به او تلفن زدم و عذرخواهی کردم و به بیمارستان برگشتم پس از گذشت 9 ماه از بیمارستان مرخص شد و ما کارهای فیزیوتراپی را انجام دادیم پایش نسبتاً خوب شده بود و با عصا راه میرفت در شهریور  59 هنگامیکه جنگ شروع شد از وزارت دفاع به ایشان تلفن زدند و از وی خواستند تا به تهران برویم ما هم به خاطر این مأموریت اسباب و اثاثیه خود را جمع کردیم و به تهران آمدیم و  مستقر شدیم چند روز بعد مأموریت داده شد که به اهواز بروند.

روزی که میخواستند بروند بقدری ناراحت بودم که جلویش را گرفتم و گفتم ساکت را نمبندم نمیگذارم بروی به خدا قسم اگر تو از این در بروی من هم از در دیگر به نزد خانواده ام میروم و بچه ها را هم میگذارم اینجا با خونسردی گفت تو انقدر مدیر و مدبر و دانا هستی که هرگز این کار را نمیکنی.

خودش ساکش را بست و رفت واقعاً نتوانستم کاری بکنم و مانعش شوم چند هفته ای با گروه دکتر چمران آموزش چریکی و جنگهای نامنظم دیدند در سوسنگرد فرماندهی عملیات را به عهده داشت.

در اردیبهشت سال 60 برای مرخصی به تهران آمد و چند روز بعد تولد دخترم بود از او خواهش  کردم دو روز بیشتر بماند و به هیچ وجه قبول نکرد و به ایشان گفتم تو اصلاً فکر خانواده ات نیستی  تمام زندگیت جبهه و جنگ است.

در جواب من گفت: در جبهه بچه های 15 ساله هم خانواده دارند آنها میخواهند پیش خانواده شان برگردند باید بروم آنها به من احتیاج دارند باز هم حرف مرا گوش نکرد و رفت در 31 خرداد سال 60 که فرماندهی منطقه دهلاویه به عهده ایشان بود در همان عملیات بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسید وقتی دکتر  چمران خبر شهادت او را میشنود سریع به دهلاویه میروند.

فرمانده جدیدی را هم با خود میبرند و معرفی میکنند دکتر چمران هم در آنجا در اثر اصابت ترکش به شهادت رسیدند به گفته اطرافیان این دو به قدری به هم علاقه داشتند که با هم شهید شده و با هم تشیع شدند.

روحشان شاد.

 

منبع: مرکزاسنادبنیادشهیدوامورایثارگران تهران بزرگ
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده