برگی از یک تاریخ ریشهدار
به گزارش نوید شاهد از زنجان، توپ، تانگ، تفنگ، گلوله خون. جنگ فقط اینها نبود جنگ جایی برای نشان دادن مردانگی مردان و زنانی بود که جبهه را تفرجگاه سرخي میدیدند. آنجا مامن سالكان عشق بود. سالکانی که در آن به گلگشت عرفان و معرفت ميپرداختند و گلبانگ وصل سر ميدادند.
در این میان ره صد ساله را بسیاری در جبهه پیمودند و به دیدار یار شتافتند. برخی رفتن بیقرارشان کرده بود برخی نیز مصلحت بودنشان را رقم زد.
روز جانباز روز علمداران حماسه است. روزی که ایثار جوانههای عشق و ایمان را در وجود رزمندگان تاریخ تبدیل به نوری میکند که باید دل به دریا زد تا دانست دریا دل شدن معرفت میخواهد نه دلیل، شجاعت میخواهد نه سن و سال، عمل میخواهد نه حرف.
کاظم سلیمی یکی از جانبازان 45 درصد استان زنجان در روزی که نام ایثارگران در تقویم جایی برای خود باز کرده حرفهایی از روزهای جنگ دارد.
پاییز سال 62 حدود 70 نفر از بسیجیان استان زنجان در پایگاه قرانکان(قرانکان یا گرانکان نام روستایی است که در مسیر جاده سردشت – پیرانشهر، واقع شده و در حدود 30 کیلومتر از سردشت فاصله دارد ) سردشت مستقر بودیم . فرماندهی پایگاه را آقای فریدون هاشمی نژاد به عهده داشت.
اوایل آذر ماه بود، که نوبت مرخصی من وچند نفر از بچهها رسید، تا برای استحمام وخرید لوازم شخصی به سردشت برویم . از هر دو هفته یک روز مرخصی شهری داشتیم .
ساعت 10صبح بود که به سردشت رسیدیم. بعد از گشت مختصری در شهر و خرید جزیی، وسایل نظامی خود را به کیوسک دژبانی سپاه تحویل داده و به حمام رفتیم. ( نیروهایی که در کردستان خدمت میکردند، به خاطر ویژگیهای خاصی که آن جا داشت دوست و دشمن را نمیشد شناختند. به همین خاطرمجبور بودند با کلیه تجهیزات نظامی انفرادی در شهر رفت وآمد کنند.)
حمام خیلی شلوغ بود. شهر سردشت فقط یک حمام داشت . اکثر افراد داخل حمام رزمنده بودند . به قولی جا برای سوزن انداختن نبود. تازه بدنم خیس خورده بود که بچهها گفتند: "سلیمی زود باش ما داریم میریم."
به هیچ قیمتی آمادگی بیرون رفتن نداشتم. از آنها خواستم که بروند و گفتم: "شما را بیرون می بینم."
به خاطر شلوغی حمام و وسواس من وقتی بیرون آمدم، خیلی دیر شده بود. از کیوسک دژبانی وسایلم را تحویل گرفتم. گشتی زدم. اثری از بچهها نبود. تنها به طرف خروجی شهر به راه افتادم. زندان سردشت هم آن جا قرار داشت. هنوز به خروجی شهر نرسیده بودم که صدای آشنایی حواسم را به خود گرفت . از دوستان رزمنده ای بود، که تابستان همان سال در پادگان مالک اشترزنجان باهم آموزش دیده بودیم. او به همراه تعداد دیگری از رزمندگان زنجانی در زندان خدمت میکردند.
او با اصرار زیاد از من خواست، که پیششان بروم. چنین چیزی برایم از خدا خواسته بود. چون هنوز نماز نخوانده بودم و روده بزرگم هم روده کوچک را میخورد. اما نگران بودم که دیر شود و تامین جادهها(در آن زمان به خاطر ناامن بودن جادههای کردستان و کمین و حمله اشرار رزمندگانی در فاصلههایی در کنار جادهها نگهبانی میدادند به این نگهبانها تامین جاده می گفتند) جمع شوند.
با هم به زندان رفتیم. جای خوب و راحتی داشتند. در مقایسه با پایگاه ما به آن جا نمیشد جبهه گفت. اما اصلا حسرتش را نمیخوردم از پایگاه خودمان بیشتر خوشم میآمد. دوست داشتم جایی که هستم به تمام معنا جبهه باشد. سنگر و خاکریز داشته باشد و شبها در سنگر فانوس روشن شود.
بعد از نماز وغذا، خواستم که بروم،اما بیشتر افراد آشنا بودند از من خواستند کمی باهم گپ بزنیم. وقتی به خودم آمدم که خیلی دیر شده بود. اذان مغرب از بلند گوی زندان پخش می شد. به سرعت خودم را به خروجی شهر رساندم. باد سرد پوستم را مور مور میکرد. هیچ خودروی نظامی به شهر وارد یا از آن خارج نمی شد. از ساعت 4 و نیم به بعد تامین جادهها جمع میشدند.
فقط یک مینی بوس بنز آبی رنگ نو، در حال مسافر گیری بود. وقتی مسیرم را به راننده گفتم.او اشاره کرد، که سوار شوم. اما سوار نشدم. باید مسائل امنیتی را در نظر می گرفتم پس از مدتی راننده گفت: "دیگر کسی نیست" صندلی تکی کنار در را برای من خالی گذاشته بودند.
هر چه از من خواستند که آن جا بنشینم، ننشستم. مینی بوس حرکت کرد . همه زنها ومردها داخل آن لباس کردی به تن داشتند. از برخورد و خوش وبش آنها با یکدیگر، به نظر میرسید اهل یک روستا هستند.
همین که از شهر خارج شدیم به یاد سفارشهای فرماندهان افتادم؛ "در کردستان دوست و دشمن چنان با هم مخلوط شدند که به هیچ کس نمیتوان اعتماد کرد."
وقتی به سفارشها فکر میکردم به خود می لرزیدم. برای زهره چشم گرفتن گلن – گدن تفنگ (ژ-3)ام را کشیده وآن را در جای مخصوص خودش قرار دادم. با حرکات عجیب و غریب و ژست خاصی با دست چپم ضربهای به آن زده و رهایش کردم. صدای وحشتناکی ایجاد کرد. همه مسافران از مسلح شدن تفنگ و صدای آن ترسیدند. اما من بیش تر از همه از مفت مردن میترسیدم. به زحمت میتوانستم لرزش دست و چانهام را کنترل کنم.حس میکردم ان قریبا کلتی از داخل شلوار کردی بیرون میآید و گلولهای از آن خارج شده ومغزم را متلاشی خواهد کرد. یا چاقویی پهلویم را خواهد شکافت.
آن روزها وضع سردشت خیلی بد بود. خبرهای زیادی قبلا از این وقایع هر از چند گاهی به گوشم میرسید.
به هر گپ و گفت و گویی مشکوک می شدم. مخصوصا این که نمی فهمیدم که چه میگویند. هر تکان خوردنی را بد تعبیر میکردم از حرفها و لبخندهای محبت آمیزشان بیشتر میترسیدم. باید کاری میکردم وگرنه ترس مرا از پا در میآورد آن روزها تازه 17 ساله شده بودم پشت لبم مختصری سبز شده بود. اما مجبور بودم ادای بزرگ ترها را در بیاورم .
با قاطعیتی که هیچ وقت در خودم سراغ نداشتم، پای راستم را محکم به کف مینی بوس کوبیدم و با صدای لرزان و بلند گفتم : "با کوچکترین حرکت مشکوک همه ی شما را سوراخ سوراخ خواهم کرد. با تفنگ حالت هجومی به خود گرفتم.
انگشت سبابه ام را روی ماشه وانگشت شستم را روی ضامن گذاشتم.
پیر مردی که در ردیف سوم نشسته بود،از ترس دست و پایش می لرزید. با چانه ی لرزان ولکنت زبان گفت: "تو را قسم میدم به امام حسین(ع) با ما این جوری نکن. همه این مردم را من میشناسم هیچ کسی دشمن شما نیست."
ادامه داد: "تو روبه خدا انگشتت رو از روی ماشه وردار، دستت داره میلرزه، خیلی خطرناکه !"
با شنیدن حرفهای پیر مرد یک ذره دلم آرام شد. به آنها گفتم: "به یک شرط همه سالم میمونید، که هر چی می گم گوش بدید"
زن میانسالی که از ترس نفس نفس میزد، با صدای بریده بریده گفت: "به خدا هر چی بگی گوش میدیم ، کاکا تو رو به خدا ما رو نکش"
در این لحظه فکر کردم، که اینها نمیتوانند آدمهای خطرناکی باشند. اما نباید جانب احتیاط را از دست میدادم .
داد کشیدم وگفتم: "حالا دیگه هیچ کی حق حرف زدن نداره"
کسی جرعت تکان خوردن نداشت و هیچ صدایی هم جز صدای موتور ماشین به گوش نمیرسید. مینی بوس در جاده خلوت و تاریک پیش میرفت. خیلی مراقب بودم که کسی دست از پا خطا نکند. اما کم تر می ترسیدم .
حدود 30 دقیقه به همین منوال سپری شد. راننده مینی بوس را کنار جاده ی خاکی فرعی نگه داشت. بر روی تابلویی که کنار آن قرار داشت نوشته بود به روستای قرانکان خوش آمدید.
قبل از این که پیاده شوم به مسافرین گفتم: "تا وقتی که 500متر از این جا دور نشدین، کسی حق نداره، دستش را از روی صندلی جلو ورداره، وگرنه ماشین رو سوراخ سوراخ می کنم."
پایین که آمدم هوا کاملا تاریک بود. از آن جا تا پایگاه حدود 4 کیلومتر راه سر بالایی را باید میرفتم.
شیطان مرتب ترس ونا امیدی را در دلم تزریق میکرد. پاهایم دیگر به حرفم گوش نمیکردند. دست آویزی جز دعا و توسل به ائمه ی اطهار(ع ) نداشتم. شاید برای اولین بار بود که معنی دعای خالصانه را میفهمیدم.
لحظاتی بعد روشنایی و امید شگفت آوری در دلم به وجود آمد، در عضلات بدنم که در اثر ترس و سرما فلج شده بودند انرژی غیر قابل باوری را احساس کردم از کوله پشتیام پاکت نخود وکشمش را در آورده وبه راه افتادم دهنم مرتب میجنبید و تنم گرم میشد. اما در ته دلم هنوز ترس اذیتم میکرد.بی وقفه خود را دلداری میدادم وبه خدا توکل میکردم.
نزدیک یک کیلومتر از راه را طی کرده بودم. دلم داشت پر از احساس راحتی و امید واری میشد، که ناگهان با کار کردن تیر بار پایگاه ارتش که در آن نزدیکی بود، همه دلخوشیهایم از بین رفت.
خود را در چالهای که کنار راه بود انداختم و تا خاموش شدن تیر بار آن جا خوابیدم. به نظرم داشتند تیر بار را آزمایش میکردند.
به راه افتادم هر از چند گاهی تیری شلیک می شد ومن خیال میکردم که مرا هدف گرفتهاند . بعضی ازمردان روستا های اطراف پیش مرگ(پیش مرگ عنوان مردان کردی بود که از طرف سپاه مسلح شده بودند و با گروهک ها می جنگیدند(پیش مرگ عنوان مردان کردی بود که از طرف سپاه مسلح شده بودند و با گروهک ها می جنگیدند) بودند و وسایل نظامی مثل تفنگ داشتند. شاید کسی داشت تفنگش را امتحان می کرد.
اطراف جاده پر از درختان خودرو جنگلی بود. وقتی باد بوته ها ی تمشک را تکان می داد، حس می کردم ، گروهی در حال محاصره کردن من هستند، دور تا دورخودم را به رگبار میبستم وبعد حدود 200 متر میدویدم، تا جایی که از نفس میافتادم، باز دوباره به دور تا دور خودم بی هدف تیر اندازی میکردم. با خودم میگفتم،اگر دشمن در این نزدیکیها باشد،حتما یکی از گلولهها به او خواهد خورد.
بیش تر از 60 تا از فشنگ هایم را مصرف کرده بودم .
از روستای قرانکان تا پایگاه ما که بر بالا تپه قرار داشت،حدود یک کیلومتر دیگر باید راه سر بالایی خیلی تندی را میرفتم .حساسترین قسمت کار هم همین جا بود، چون بعضی شبها گروهکها میآمدند ودر این مسیر مین گذاری میکردند.
با خودم می گفتم:"اگر با آنها برخورد کردم چه کار باید بکنم" زیرا دیگر نمیتوانستم، به هر چیزی که شک میکردم، تیراندازی کنم. چون از پایگاه ما به آن جواب میدادند.ترس وحشتناکی به سراغم آمد. به هر شکلی بود باید خود را به پایگاه میرسانیدم .
فقط به جلوی پای خود نگاه می کردم و ملتمسانه ذکر میگفتم. آهسته و بی صدا قدم بر میداشتم. به صداهایی که از پیرامونم میآمد اصلا توجه نمیکردم.
پایگاه قرانکان یک محوطه نسبتا بزرگی دربالای تپه بود، که با لودرصاف و دورتا دور آن را خاکریز زده بودند. فقط یک ورودی ماشینرو باز بود. سنگرهای اجتماعی در وسط محوطه قرار داشتند. سنگرهای نگهبانی هم از هر چند متر در دور تا دور خاکریز ساخته شده بودند.
چند متر پایین تر از خاکریز دو– سه ردیف سیم خاردار حلقوی قرار داشت که در لابه لای آنها مین تلویزیونی کار گذاشته بودند. برای ورودی سیم خارداری در نظر گرفته بودند، که مثل در بازو بسته میشد. روزها آن را باز میکردند و شبها محکم میبستند.
حدود چهل متر مانده بود به سیم خاردارها برسم، که به زمین نشستم و پا مرغی حرکت کردم. میدانستم که ایجاد کوچکترین صدایی باعث حساسیت نگهبانها میشد و خیلی خطرناک بود. می خواستم بدون سر وصدا سیم خاردارها را باز کرده و پنهانی وارد پایگاه شوم. چون می دانستم اگر اشتباهاتی که من امروز به آن ها دست زده ام لو برود، مورد توبیخ و شماتت شدید قرار میگیرم.
تازه داشتم با سیم خاردارها ور میرفتم، که نگهبان سمت راست با صدای وحشتناکی به من ایست داد، بدون مکث گلن گدن کشید. صدای گلن گدن کشیدن نگهبان سمت چپ راهم بلا فاصله شنیدم . هر چه زور داشتم، فریاد کشیدم: "شلیک نکنید، شلیک نکنید، من سلیمی هستم"
یکی از نگهبانها با صدای بلند گفت: "بی حرکت همان جا وایسا، اسلحهات رو به زمین بنداز و دستات رو بالا ببر"
داشتم میافتادم، اما به زحمت به ترسم غلبه کرده و ایستادم. صدای گلن گدن تفنگ بقیه نگهبانها به گوشم می رسید. پس از چند دقیقه چند نفر را دیدم، که دست یکی از آ نها چراغ قوه بود. به سمت من میآمدند، همگی حالت هجومی داشتند. وقتی به من نزدیک شدند، آقای هاشمی نژاد نور را به صورت من انداخت. بعد از این که مرا شناخت پرسید: "اوغلان گجه نین بو چاقی بوردا نمه ایلیرن"(این وقت شب ایجا چه کار میکنی؟)
دیگر زبان برای حرف زدن نداشتم، با تکان دادن سر وگذاشتن دست روی صورتم به او فهماندم که چه قدر شرمندهام. برادر سید جواد موسوی(سه ماه پس از این ماجرا در عملیات خیبر شهید شدند ) تخریب چی پایگاه، با وسایل مخصوص، در نور چراغ قوه در حالی که به آرامی غر میزد، مشغول باز کردن سیم خاردارها شد. من آن جا تازه فهمیدم که 4 تا نارنجک به سیم خاردارها تله شده است.
وقتی وارد پایگاه شدم، متوجه شدم که همه بچهها نگران پشت خاکریز سنگر گرفته و آماده درگیری هستند. آماده باش صد درصد اعلام شده بود.
آقای هاشمی نژاد مرا با خود به سنگر فرماندهی برد، با این که به شدت از دستم اعصبانی بود، یک لیوان چای کهنه دم سرد جلویم گذاشت. گفت: " زود باش بخور که باهات خیلی کار دارم."
چای را فوری با یک حبه قند خوردم. چه قدر دلم میخواست که مادرم این جا بود ، تا سرم را روی دامنش می گذاشتم و زار، زار میگریستم و او دلداریام می داد.
از دست خودم به شدت دلگیر بودم . همه ی بلا هایی که در این چند ساعت برسرم آمد ، نتیجه ی یک لحظه غفلت بود. اگر آقای هاشمی نژا د با تندی با من برخورد میکرد، حتما بغضم میترکید و دلم خالی می شد ، این خیلی برایم خوب بود . اما از بر خوردش معلوم بود،که چنین قصدی ندارد.
بدون این که خشمش را بروز دهد. از من خواست سیر تا پیاز ماجرا را برایش تعریف کنم. در بین حرفهایم از خطرناکی کارهایی که کرده بودم ، مرا آگاه میکرد.
از من پرسید: "راستی وقتی فهمیدی دیر شده، چرا در زندان پیش بچهها نماندی"
گفتم: "شما به من غیبت میدادید و در چشم شما من دیگر آن رزمنده منظم و مرتب نبودم.
مکث معنی داری کرد و به آهستگی پرسید : "فقط به خاطر این چیزها،آن همه خطر کردی ؟!"
گفتم: " نه، همش اینها نبود. فکر میکردم اگه نیام شما نگران میشید. سنگر ی که من امشب در آن باید نگهبانی میدادم، خالی می ماند و دشمن از آن جا به پایگاه نفوذ کرده وباعث سقوط آن میشد. اگر این طوری میشد من هیچ وقت نمی تونستم خودم رو ببخشم"
آقای هاشمی نژاد خنده شیرینی کرد و گفت: "خوب، می رفتی به مسئول زندان اطلاع می دادی و آن ها با بی سیم ما را خبر دار میکردند. من هم به جای تو یک نگهبان دیگر جایگزین میکردم.
در حالی که داشتم روحیهام را به دست می آوردم، لبخندی زدم و گفتم: "به خدا عقلم دیگه به این جور چیزها قد نداد"
کارنامه افتخار
جانباز کاظم سلیمی 14 ماه در جبهههای جنگ حضور داشته و هماکنون نیز به عنوان معلم دانشآموزان را تعلیم میدهد. به دلیل نگارش خاطراتی از دوران جنگ در سیزدهمین جشنواه ملی دفاع مقدس سرزمین نور که به میزبانی خرمشهر در سال 94 برگزار شد رتبه نخست بخش خاطرهنویسی بزرگسالان را از آن خود کرده و موفق به دریافت تندیس نخل طلایی شد.
منبع: سایت ایثار زنجان