برای پیشرفت اسلام، حاضرم هزار بار جانم را فداکنم
ببوسم دستت اي مادر كه پروردي مرا آزاد
بيـا بـابـا تماشا كن كه فرزندت شده داماد
به حـجـله ميروم ولي زخمي به تن دارم
بجاي رخت دامادي لباس خون به تن دارم
(سنگ نوشته مزار شهيد محمدرضا احمدي)
( سلام و درود فروان به رهبر كبير انقلاب اسلامي ايران بر او كه تعمق نگاهش زلال قلب تشنگان معرفت و بركت دستانش نوازشگر جان تشنگان محبت [است] و سلام و درود فروان به كاروان بيكران عزيزاني كه مردانه از ميادين مين ميگذرند تا به معبود و محبوب خويش برسند انقلاب از همتشان بر قرار ميماند و اسلام از عزتشان آبرو ميگيرد.
از دست نوشتههاي شهيد احمدی 5 روز قبل از شهادت)
در وادي نور از سنگري به سنگر ديگر و از موقعيتي به موقعيت بعدي مجنون صفت به دنبال ليلي ميدويد. در سحرگاهي نگاهش در نگاه يار گره خورد. تن و جان يك جا هديه دوست كرد. در 17 كيلومتري شهرستان ابهر در "روستاي خليفه حصار" فرزندي به دنيا آمد كه نامش را محمدرضا گذاشتند.
نوزادي كه از بدو تولد مايه اميد و دل گرمي خانواده بود. محمدرضا كه بيست و يكم بهمن سال 43 به دنيا آمده در تقارني به ياد ماندني در بيست و يكم بهمن 1364 و در ايام گرامي داشت انقلاب اسلامي جان پاك خود را در راه اسلام فدا نمود. ايشان در سال 1351 وارد دبستان خليفه حصار شد و راهنمايي را در روستاي دره سجين با رفت و آمد روزانه و مشقت و دوري راه با موفقيت به پايان برد.
سالهاي اول، سوم و چهارم متوسطه را در دبيرستان رسالت ابهر با فعاليت در انجمن اسلامي و پايگاه و دوم متوسطه را در دبيرستان شهيد بهشتي منطقه ده تهران سپري نمود. شهيد عزيز در خرداد ماه 1363 در رشته اقتصاد اجتماعي فارغ التحصيل گرديد و بلافاصله در تربيت معلم شهيد رجايي قزوين در رشته زبان انگليسي پذيرفته با شوق زايدالوصفي از اول مهر وارد تربيت معلم گرديد تا خود را براي مسئوليت مقدس آماده نمايد.
سال دوم تربيت معلم سال آخر تحصيل او ميباشد و چند ماهي بيش به فارغ التحصيلي او نمانده تا راهي مدارس جهت تعليم و تربيت شود. اما او قرار ماندن ندارد و مدام در فكر رزمندگان اسلام است و چند بار خواسته خود را به جبههها برساند اما هيچ گاه اين فرصت برايش ميسر نشده تا اينكه زمان آرزوهاي او نزديك ميشود و در تاريخ 5/10/64 با كارواني از تربيت معلم راهي جبهههاي حق عليه باطل ميگردد.
منطقه شلمچه كه ميعادگاه عاشقان بود شهيد احمدی در گردان حبيب بن مظاهر شرايط بسيار دشواري داشته اما باعشق و علاقه فراوان مشغول پاسداري از دست آوردهاي انقلاب اسلامي ميشود.
او در طول زندگي كوتاه خود با شرايط سخت عجين بوده است و به همين خاطر هم وقتي مأموريتش در شلمچه رو به اتمام است تقاضاي تمديد در آنجا را مينمايد. در اين زمينه خود شهيد چنين مينويسد: « من ميخواستم كه در اردوگاه در مجتمع آموزشي رزمندگان امتحانات ترم سوم را بدهم اما پس از بررسي اوضاع متوجه شدم كه بايد يا تسويه بگيرم يا با گروهان 3 برگردم به خرمشهر.
بالاخره پس از بگو مگو با دوستان به اين نتيجه رسيدم كه صلاح در بازگشت به خط مقدم است.» او كه ديگر به منطقه تسلط دارد شبانه توسط مسئولين و فرماندهان براي شناسايي به خط دشمن ميرود و بارها شهادت را در جلوي چشم خود ميبيند اما ايشان كه رسيدن به شهادت را در سر ميپروراند بر اين كارها حريص تر ميگردد.
شبي در شلمچه احساس ميشود كه شايد دشمن حمله نمايد لذا فرمانده گردان براي روحيه دادن به نگهبان ها سر ميزند در اين باره شهيد چنين مينويسد: « وقتي كه نگهبان بودم آقاي علي كرمي فرمانده گردان براي سركشي به پست نگهباني ما آمد از حركاتش معلوم بود كه ميخواهد به ما روحيه بدهد و به مقاومت در برابر حمله احتمالي دشمن دعوت كند حضور فرمانده در كنار نيرو باعث تقويت روحيه نيرو ميشود اما نيرو هم بايد به فرمانده روحيه بدهد به همين منظور من جلو رفتم و گفتم: برادر اگر قطعه قطعه هم شويم نخواهيم گذاشت که دشمن قدمی به جلو بيايد که تشكر كرد و اشك شوق از چشمانش جاري شد.» در هر حال مدت مأموريت شهيد محمدرضا احمدي تمام ميشود و ميبايست به روستاي خود برگردد.
پس از انتقال به پشت جبهه فرماندهان اعلام ميكنند براي عمليات (والفجر هشت) نيرو ميخواهند. محمدرضا با آنكه هنوز خستگي طاقت فرساي شلمچه را با خود دارد اما بار ديگر با دو نفر از دوستانش آمادگي خود را براي شركت در عمليات اعلام ميدارند. والفجر 8 كه با رمز يا فاطمه الزهرا3 در 20/11/64 با هدف تصرف فاو و تهديد بصره از جنوب و انسداد راه ورود عراق به خليج فارس ميباشد شروع شده و شهيد بزرگوار ديگر طاقت ماندن در اين كره خاكي را ندارد و در ادامه عمليات در 21/11/64 به آرزوي ديرينه خود ميرسد و روح بلندش به اعلي عليين به پرواز در ميآيد و پيكر زخم خورده از كينه دشمن به زادگاهش منتقل و در ميان حزن و اندوه فراوان دوستدارانش به خاك سپرده مي شود.
دست نوشتههاي شهيد(خاطرات جبهه)
شهيد احمدی علاوه بر وصيت نامه دفترچه ای از خاطرات جبهه به يادگار گذاشته است که لحظه لحظه وقايع جنگ را که خود در آن حضور داشته به رشته تحرير در آورده است و در آن لحظات حساس كه انسان به فكر جان خود ميباشد با آرامش خاطر زبان به خاطرات ميگشايد که به گوشههايی از آن عيناً اشاره میشود و تمامی آن کتابی ديگر میطلبد.
حوادث جبهه
لاله اين چمن آغشته به رنگ است هنوز
سپر از دست مينداز که جنگ است هنوز
* * *
باسمه تعالی
سلام و درود فراوان به رهبر کبير انقلاب اسلامی ايران؛ بر او که تعمق نگاهش زُلال قلب تشنگان معرفت و برکت دستانش نوازشگر جان تشنگان محبت و سلام و درود فراوان به کاروان بی کران عزيزانی که مردانه از ميادين مين میگذرند تا به معبود و محبوب خويش برسند. انقلاب از همّتشان بر قرار میماند و اسلام از عزّتشان آبرو میگيرد.
والسلام- محمدرضا احمدی 17/11/64
* * *
روز پنج شنبه 5/10/64 جهت اعزام به جبهه کاروانی از تربيت معلم شهيد رجايی قزوين به طرف تهران حرکت کرد. روز پنج شنبه پس [از] صرف ناهار در اداره کل آموزش و پرورش تهران جمع شده مسئولين شروع به تقسيم بندی نيروها کردند... .
* * *
.... ظهر روز بعد يک شنبه 7/10/64 به اهواز رسيديم و پاسگاه ژاندارمری مستقر در جاده ما را به ادوگاه کوثر واقع [در] کيلومتر ده جاده اهواز، سوسنگرد هدايت کردند. هوا بسيار گرم بود وقتی که به اردوگاه رسيديم چندين قربانی برای ما کشتند و پيرمردها با شعار: « صلّ علی محمد/لشکر مهدی آمد» از ما استقبال کردند.
وجود پيرمردها و افراد کم سن در اين اردوگاه انسان را به ياد اردوگاه امام حسين در کربلا میانداخت و صف آرايی پيرمرد[ها] در اطراف نيرو خاطره ظهر عاشورا را برای انسان تازه میكرد که پيرمرد سال خورده حبيب بن مظاهر برای آنکه امام و ديگران نماز بخوانند خود را سپر نيرو قرار داد. پس از مراسم استقبال به حسينيّه بزرگی که در اردوگاه بود رفتيم و فرم های مربوط به جبهه راجع به مشخصات خود و ميزان اطلاعات نظامی را پر کرديم و پس از صرف ناهار گردان بندی شديم و من به همراه 72 تن ديگر از برادران اعزامی از قزوين به گردان حبيب بن مظاهر رفتيم سيزده نفر در يک چادر با صفا و صميميّت در حالی که جا بسيار تنگ بود زندگی میکرديم....
* * *
.... بالاخره پس از يک هفته آموزشِ مختصر ما را به خرمشهر آوردند. خانه های ويران شده و ديوارهای سوراخ سوراخ شده و خيابان های پر از آهن پاره و آجر پاره با زبان بی زبانی از جنايات صدام با ما سخن میگويند. چهره مظلوم خرمشهر و پرچم های جمهوری اسلامی بر مزار شهدای اين شهر بيانگر مقاومت دليرانه و جانانه رزمندگان اسلام است که مظلومانه به شهادت رسيدهاند... .
* * *
شب دوشنبه ساعت 2 تا4 نگهبان بودم با برادر يثربی. رمز شب شهيد 15،سه شنبه رمز شب اسلام88، چهار شنبه رمز شب رضا 27،پنج شنبه رمز شب صفر 92؛ ساعت 8-10 نگهبان بودم. در اين شب به مناسبت سالگرد تشکيل ارتش بعث عراق احتمال حمله دشمن میرفت و به کليه نيروها آماده باش داده شد. در اين شب همه با پوتين خوابيديم و سنگر شور حالی ديگری داشت و بچه ها مشغول تميز کردن اسلحه و پر کردن خشاب بودند و خود را برای مقابله با حمله دشمن آماده میکردند باز هم به خير گذشت و همسايه بی حال ما هيچ گونه اقدامی نکرد... .
* * *
....مشغول نماز بودم که ناگهان يک آر- پی- جی دشمن به ديوار سنگر خورد و در اثر لرزش سنگر کلاه آهنی به سر برادر سمينی خورد و بطور سطحی سر ايشان زخمی شد. همچنين اسلحه ژ-3 از طاقچه به روی پای من افتاد ولی چيزي نشد.
* * *
....پنج شنبه 10/11/64 رمز شب ظفر65 در اين شب برای نشستن در کمين دشمن به کنار اروند رود رفتيم. باران نم نم ميباريد و هوا بسيار تاريک بود و دشمن زبون از خوف رزمندگان هرچند يک مُنوّر میانداخت به لب رود رسيديم و در جاهايی که احتمال نفوذ دشمن میرفت در کمين نشستيم. رود آرام بود هر چند يک بار وزش باد ملايم در نخلستان ها و نی زارها زوزه میکشيدند.
گويی از ظلمی که بر آن ها رفته است به ما شکايت میکنند. مدتی نشستيم و من خود را به کنار رود رساندم و مُشتی آب بر صورتم زدم تا قطرات باران و عرق را از صورتم بِزُدايد. رود خانه آرام و امّا با سرعت حرکت میکرد. در هنگام [حركت] اين جملات را با اروندرود بيان کردم: ای اروندرود تو آرام باش که ما در خروشيم.
میدانم که مدتی بود که انتظار رزمندگان اسلام را میکشيدی آنان به عهد خود وفا کردند و تو را آزاد کردند و اکنون تو بی توجه به آنان بسيار سريع حرکت میکنی. آيا میدانی برای رسيدن به تو به اندازه آبی که داری خون جاری شده است؟ بعد از ظهر پنج شنبه برای بررسی جاهايي را که در شب رفته بوديم من و برادر رحيمی و برادر قاسمی به جلو رفتيم نی زاری بلند که ارتفاع بعضی از آن ها بيش[از] 3 متر میشد مانع ديد دشمن میشد.
البته بسياری جاهايی را که در شب رفته بوديم به علت ديد دشمن نمیتوانستيم سر بزنيم. کانال بزرگی بود که هنگام مَد در شب پر از آب شده بود اما در روز خالی بود. از اين کانال احتمال نفوذ غواصان دشمن میرفت. به همين علت اين کانال هميشه تحت نظر بود. شب جمعه رمز شب بقره 287.
صبح روز جمعه من و برادر رحيمی و برادر قاسمی برای گرفتن عکس به تيپ الغدير در آن سوی کرخه رفتيم. ابتدا به اسکله خرمشهردر کنار کرخه رسيديم. ميبايست برای عبور از کرخه از روی يک لنج بزرگ که در رود خانه گذاشته بودند عبور کنيم. چندين لنج بزرگ ديگر در اين رودخانه بود که تمامی آن ها را مزدوران بعثی سوزانده بودند. در طرف ديگر يک منبع بزرگ سوخت بود که آنرا مُنهدم کرده بودند. از انبارها و راه آهن اين اسکله جز تَلّی از خاک چيزی نمانده بود.
* * *
....صبح روز سه شنبه خبر رسيد که يک گلوله خمپاره 82 آمريکايی به سنگر نينوا اصابت کرد ولی به لطف حق و عنايت الهی عمل نکرده . من وقتی که به جبهه نيامده بودم هر وقت صحبت از امداد الهی میشد باور نمیکردم اما وقتی اين خمپاره عمل نکرد آن هم خمپاره ای که سقف را سوراخ کرده و به داخل سنگر اجتماعی افتاده و عمل نکرده است فهميدم که چقدر در اشتباه بودم... .
* * *
....جلوی درب مسجد [خرمشهر] يک پيرمرد 92 ساله ايستاده بود که خبرنگاران با او مصاحبه میکردند. خبرنگار از او پرسيد: حاج آقا چند سال داريد؟ پيرمرد محاسن سفيدش را تکان داد و گفت: 8 سال دارم. خبر نگار با تعجب پرسيد: چرا 8 سال؟ پيرمرد جواب داد: برای اينکه 84 سال عمر من به بيهودگی و بطالت گذشته است.
بخشی از وصيتنامه شهيد محمد رضا احمدی
بسم ا... الرحمن الرحيم
« وصيتنامه»
يا ايهاالذين آمنوا ان تنصرو الله ينصرو كم و...
يا ايها الذين آمنوا اطيعوا الله و اطيعوا الرسول و[اولی] الامر منكم.
اينك كه دست جنايتكار آمريكا از آستين يكي از جانی ترين دست نشاندگانش "صدام" بيرون آمده و هزارها نفر از مردم جنوب و غرب كشورمان را به خاك و خون كشيده و يا آواره نموده است وظيفه ماست كه براي بيرون راندن اين مزدوران از كشور اسلاميمان و برقرار نمودن آيين مقدس اسلام خود را براي رفتن به جبههها آماده كنيم و به دنيا بفهمانيم كه اسلام قويتر از آنست كه ابر جنايت كاران بتوانند بر آن غلبه كنند چرا كه « الاسلام يعلوا و يا يعلي عليه»
پروردگارا: شاهد باش كه براي كمك به اسلام و برقراري آيين مقدس اسلام به جبهه آمدهام پروردگارا: اگر اين قطره خون من براي اسلام مفيد و موجب پيشرفت آن ميشود آمدهام تا آن را تقديم كنم.
پروردگارا: اگر ميدانستم كه اين قطره خون من موجب پيشرفت اسلام خواهد شد از تو ميخواستم كه هزار بار به من جان بدهي تا آن را در راه تو فدا كنم و براي دفاع از آيينت هزار بار به شهادت برسم.
پروردگارا: اينك كه از دنيا و متعلقات آن دست شستهام و به درگاه تو آمده ام از تو ميخواهم كه مرا به مرادم برساني و آن مراد و مقصود چيزي جز رسيدن به جوار قربت چيز ديگري نيست زيرا: « صبرت علي عذابك فكيف َاصبر علي فراقك»
پدر و مادر گراميام مدتها بود كه خود را براي رفتن به جبهه آماده ميكردم اما چون با مخالفت شما مواجه ميشدم به روي خود نمي آوردم تا مبادا موجب رنجش شما شوم.
خوشبختانه موقعيتي پيش آمد و كارواني با نام كاروان تربيت معلم عازم جبههها شد كه بهترين موقعيت براي من بود كه خود را آماده كنم تا با اين كاروان به جبهه بروم. به اين ترتيب هم شما را راضي ميديدم و هم به آرزوي ديرينه خودم ميرسيدم.
بزرگ ترين سعادت براي انسان آنست كه پدر و مادر از كاري كه او انجام ميدهد راضي باشند و بزرگ ترين خسران و زيان براي انسان آنست كه پدر و مادر از او راضي نباشد من هيچ وقت نتوانستم كه شما را از خود راضي كنم. اميدوارم كه مورد عفو و بخشش شما قرار گرفته باشم.
نكته[ای] كه بايد بر شما سروران تذكر بدهم اين است كه من داوطلبانه و با اختيار خود عازم جبهه شدم و هيچ فردي يا موسسه اي مرا به جبهه نفرستاد. برادران عزيزم پس از پدر و مادرم شماها بوديد كه بيشترين نقش را در تربيت من داشتيد و حق بزرگي بر گردن من داريد. تمام مخارج تحصيل و زندگي من به عهده شما بود كه متأسفانه نتوانستم آن را جبران نمايم.
از شما عاجزانه تقاضا دارم كه مرا حلال كرده و حقوقي كه بر من داشتيد بخشش نماييد. ديگر اينكه از متعلقات دنيا چيز مهمي ندارم و فقط از شما درخواست ميكنم كه اين وصيتهاي مرا عمل نماييد.
خداحافظ.
تاريخ13/10/64 ساعت 4 بعدازظهر
منبع: کتاب مردان آفتاب به قلم اصغر جاهدیفر