من شهید میشوم و تو فرزندانمان را خوب تربیت کن
نوید شاهد زنجان، گفتگویی با «معصومه بیگدلی» همسر شهید «آیتاله بیگدلی» انجام داده است که در ادامه شما را به مطالعه این مطلب دعوت میکند.
حتما شهید میشوم
آیتاله ویژگیهای رفتاری خوبی داشت و بیشتر مواقع احوال همه را خوب میکرد. تواضع، فروتنی، محبت و بزرگمنشیاش به حدی بود که تجسمی از یک شهید را برایمان زنده میکرد. نمیدانم چه فکری میکرد که مدام میگفت من شهید میشوم. هر بار که از جنگ و جبهه سخن به میان می آمد یا زمان مرخصیاش می رسید میگفت: من حتما شهید می شوم اما یادت باشد فرزندانمان را به خوبی تربیت کنی و برایشان کم نگذاری. آنها برای ما نعمت هستند و ما باید در قبال آنها خود را مسئول بدانیم. میگفتم این مسئولیتی که بر عهده من میگذاری بسیار سنگین است و من از عهده آن بر نمیآیم. میدانم که برای رفتن به جبهه علاقه بسیاری داری و از ته قلبم تو را به خدا میسپارم اما می نمیتوانم ناز بچهها را آنطور که تو دوست داری بکشیم. باید کنارم باشی و با هم برای زندگی و فرزندانمان تلاش کنیم. اما او میگفت: حالا میبینی که من شهید میشوم پس هوای بچهها را نگهدار.
پیشگویی مکان دقیق شهادت
او آنقدر دقیقا و مطمئن درباره شهادتش صحبت میکرد که خاطرم هست میگفت: من در عراق به شهادت میرسم. دقیقا همان چیزی شد که گفته بود. او یکی از شهدای غریب دوران اسارت است. 20 روز مانده به عید قربان به جبهه رفت و 4 سال در اسارت دشمن طعم تلخ دوری از وطن و شکنجههای ناجوانمردانه نیروهای بعثی را تجربه کرد. او در نهایت دچار بیماری شد و در گذر زمان شدت این بیماری او را در عراق و اسارت به مقام شهادت رساند تا به واقع مسئولیت تربیت فرزندان بر عهده من باشد اما حالا حس میکنم که او از آن بالا هوای من و بچهها را داشته و دارد چون هر زمان که احساس تنهایی کردم چه در خوشی و ناخوشی وجودش را برایم نمایان کرده و من از حضور او به آرامش قلبی رسیدهام.
همیشه سعی میکرد فرزندانمان ناراحت نشوند
خیلی به دخترمان علاقه نشان میداد چون کم سن و سال هم بود و مهر پدری را بیشتر طلب میکرد. زمانی که میخواست به جبهه برود مبلغی را به من داد که دخترم متوجه آن نشود بعد از من خواست تا او را به بهانهای سراغ خرید بفرستم تا نکند رفتن پدر را ببیند و بیقراری کند. او طاقت دیدن ناراحتی و بیتابی بچهها را نداشت و همیشه فکر شادی آنها را میکرد. حس پدرانه او تا زمانی که زنده بود برای فرزندانمان جاری و ساری بود.
باور نمیکردم برنگردد
تا لحظهای که پیکر او را بیاورند و با چشمان خود ببینم امیدوارانه منتظر آمدنش بودم. آشفته بودم و باور نمیکردم به واقع به شهادت رسیده باشد. قبول نمیکردم که برنمیگردد و شهید میشود. او زمانی حادثهای را با موتورسیکلت تجربه کرده بود و یکی از انگشتان پایش ناخن نداشت. وقتی پیکر شهدا را آورده بودند در میان آن همه پیکرهای شهدا را با دقت نگاه کردم تا اینکه همان انگشت او مرا از شهادتش مطمئن کرد و به سایر افراد گفتم شهید من ایشان است. برایش آنقدر دلتنگی داشتم که تمامی نداشت. اما دیگر چارهای نداشتم که با نبودنش کنار بیایم.
همیشه هوایم را دارد
بارها پیش آمده که مرا از موضوعی خبردار کرده است. مثلا یادم میآید که نوهمان به دنیا میآمد. همسرم را در خواب دیدم که از گندم زاری رد میشد و از برکت آنها با دستانش بر میداشت و به من میداد. او اینطور ولادت نوهمان را به من خبر داد. خواب او را بسیار میبینم و قلبم آرام میگیرد. دوریاش همچنان برایم سخت است اما خدا را شاکرم که همسرم در بهترین راه جان خود را فدا کرده است.
گفتگو از صغری بنابی فرد