نبرد پایانی/ قسمت هشتم
عباس لشگری یکی از جانبازان زنجانی در خاطرات خود از عملیات بدر چنین روایت می‌کند: کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت: (الله بنده سی) بنده خدا ! چرا اینقدر ناراحتی!؟ خیال کردم از دوستان و همشهری‌های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده‌ام.

 

 

به گزارش نوید شاهد زنجان، عملیات بدر یکی از عملیات‌های آفندی است که سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و ارتش جمهوری اسلامی ایران سال ۱۳۶۳ در منطقه هورالهویزه با هدف رسیدن به بصره انجام دادند.

مرحله دوم راهبرد نظامی ایران در قالب تنبیه متجاوز با طراحی و اجرای چهار عملیات‌ صورت گرفت که عبارت‌اند از رمضان (22 تیر تا 7 مرداد 1361)، والفجر مقدماتی (17 بهمن تا 20 بهمن 1361)، خیبر (3 اسفند تا 22 اسفند 1362) و بدر (20 اسفند تا 26 اسفند 1363)

اهمیت استراتژیکی منطقه شرق دجله و تجربیات به‌دست‌آمده از عملیات خیبر موجب شد دوباره منطقه غرب هورالهویزه برای عملیات بدر انتخاب شود. منطقه به دو بخش شمالی و جنوبی تقسیم شد. محور شمالی به قرارگاه نجف اشرف و محور جنوبی به قرارگاه کربلا واگذار شد.

عباس لشگری یکی از جانبازان بسیجی استان زنجان در قسمت هشتم خاطره «نبرد پایانی» که حاوی مطالبی از عملیات بدر و لحظه شهادت فرمانده دلاور لشگر۳۱ عاشورا شهید مهدی باکری  چنین روایت می‌کند:

مستقیم زیر آتش نیروهای دشمن بودیم و کماندوها هم به دنبال مان وارد نخلستان شده و با فاصله کمی پشت سرمان می آمدند. کنار پیکر زخم خورده برادر تاران و جنازه های عراقی نشسته و مشغول تبادل آتش شدیم. لحظات بسیار سخت و جان فرسا ‌و پرفشاری بود. نه می توانستیم از همرزم زخم خورده دل کنده و فرار کنیم و نه توان مقابله با آن همه نیروی دشمن را داشتیم.

دقایقی با شدت تمام نیروهای عراقی را به رگبار گلوله بسته و مجبور به زمین گیر شدن شأن کردیم و سپس برادر محرمعلی الماسی در عملی فداکارانه و در کمال ایثار و رشادت حمل پیکر برادر تاران را برعهده گرفته و قرار شد که من هم همانجا مانده و ضمن پوشش دادن مسیر ، از جلو آمدن عراقیها جلوگیری کنم . خلاصه سلاح بر زمین گذاشته و در زیر بارانی از گلوله و موشک پیکر غرقه در خون برادر تاران را از زمین بلند و سوار پشت برادر الماسی کردم. درست در این زمان یکدفعه چشام به جنازه یکی از عراقیها افتاد که کشان کشان داشت به سمت اسلحه کلاشی می رفت. اسلحه ام کف زمین بود و وقتی هم برای برداشتن و زدنش نداشتم. چاره ای جز فریاد نیافته و پی در پی داد زدم که اون عراقی زنده ست ! اون عراقی زنده ست!

برادر الماسی که بصورت خمیده ایستاده و با کلاش سمت نیروهای عراقی شلیک می کرد. با شنیدن فریادهای بلندم، سریع متوجه عراقی شده و نوک اسلحه‌اش را سمت جنازه‌های زیر پایمان گرفت و چندتا رگبار پی در پی زد. گلوله ها به سر و صورت جنازه‌ها و عراقی زنده شده اصابت کرده و موجب ترکیدن و متلاشی شدن کله آنان شد. قطرات خون و تکه های پوست و گوشت ‌و مغز به سر و صورت و لباس هایمان پاشیده و کاملاً کثیف و خونی مان کرد. خیلی عجیب بود اما خداوند مهربان یکبار دیگر به یاریمان آمده و در اوج بی خبری از خطری بسیار حتمی و نزدیک نجات ‌مان داده بود.

خوشحال از دفع خطر، پیکر برادر تاران را در پشت برادر الماسی جمع و جور کرده و برادر الماسی هم نیم خیز و خمیده شروع به دویدن سمت بالای نخلستان کرد . کنار جنازه عراقیها در داخل نهر آبی نشسته و با تیراندازی مدام و پرتاب پی در پی نارنجک حواس عراقیها را به خود جلب کرده و آنقدر مشغول شأن کردم تا اینکه برادر الماسی کاملاً دور شده و در میان انبوه درختان خرما از نظرها محو شد. دیگر دلیلی برای ماندن نبود. سریع برخاسته و با پناه گرفتن در پشت نخل ها و داخل نهرها نم نم عقب کشیده و با رگبار های متوالی به سمت بالای نخلستان حرکت کردم .

کمی بالاتر صدای جریان آب شنیده و متوجه شدم که در نزدیکی رودخانه دجله هستم و شتابان به سمت صدا رفتم. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود هراسان و نفس زنان از داخل نخلستان خارج و با دیدن رزمندگان خودی بقدری خوشحال شدم که انگاری همه دنیا را بهم دادند. برادر الماسی آنچنان با شتاب و یک نفسه تمام مسیر را دویده بود که بعد خروج از نخلستان ، نیمه بیهوش در گوشه ای افتاده بود و پیکر زخم خورده برادر تاران را هم بر روی برانکاردی گذاشته بودند که مدام ناله و زاری می‌کرد. خوشبختانه درست در ساحل رودخانه دجله بودیم و چند صدمتر بالاتر هم قایقی کنار آب ایستاده و تعدادی از رزمندگان مشغول تخلیه وسایل از داخلش بودند. با کمک چند نفر از رزمنده‌ها برانکارد را برداشته و شتابان به طرف قایق رفتیم.

بچه‌های یگان تخریب بودند و در حال تخلیه مین های بزرگ ضد تانک و مواد منفجره بودند. کنار قایق رسیده و سلام داده و از سکاندار قایق خواستم که پیکر مجروح برادر تاران را به عقبه منتقل کند. قایقران با لحن بدی امتناع کرده و هر چقدر هم خواهش و تمنا کردم به هیچ عنوان قبول نکرد و گفت که ماموریت شأن خیلی مهمتر است و وقت این کارها را هم ندارد.

از حوادث تلخ داخل روستا و تنها ماندن و محاصره شدن توسط نیروهای دشمن واقعاً ناراحت و عصبی بودم و استرس و ترس و دلهره ها بحد کافی اعصاب و روانم را به هم ریخته بود و سخنان منفی و سر بالای سکاندار هم آنچنانی بر آتش خشمم افزود که یکدفعه قاطی کرده و هر چه از دهانم درآمد نثار راننده قایق کردم. خلاصه کار بسیار بالا گرفت و کم کم داشتم به سمت داخل قایق و درگیری فیزیکی می رفتم که یکدفعه یک نفر از پشت سر دستش را روی شانه‌ام گذاشت و با لهجه غلیظ ترکی گفت: (الله بنده سی) بنده خدا! چرا اینقدر ناراحتی!؟ خیال کردم از دوستان و همشهری های سکاندار است و خیلی عصبی و هجومی برگشتم که چیزی بهش بگم که ناگهان دیدم مقابل چهره خاک آلوده و معصوم سردار مهدی باکری فرمانده دلاور و محبوب لشگر ۳۱ عاشورا ایستاده‌ام...

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده